2777
2789
عنوان

توقع دل

56 بازدید | 14 پست

نام رمان : توقع دل 


نویسنده : فاطمه نیساری 


ژانر : عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی


 


خلاصه :

روایت گر زندگی تبسم؛ دختر شاد دیروز و زن بی تفاوت امروز!

زنی که در ذهنش مشغول پردازش و نتیجه گیری رفتارهای اطرافیان به خصوص همسرش هست!

رمان توقع دل با ریتمی آرام درست مثل زندگی های امروزی پیش می رود و نشان می دهد که چطور آرام آرام بدون اینکه متوجه شویم با رفتارهای ناخواسته توی زندگی مشترک از هم دور می شویم. 

آن قدر که دیگر شاید دیر شود. 

در کنار زندگی تبسم، زندگی متفاوت و جنجالی "پریناز" روایت می شود. 


 


در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن 


"فروغ فرخزاد"

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#1

در بعد از ظهری آرام؛ که باد پرده ی حریر یاسی رنگ اتاق را به بازی گرفته بود، با سر و صدای روشا و رادشین از خواب پریدم.  بعد از کمی فکر کردن که منبع این صداها از کجاست؛ با اخم های درهم و موهای ژولیده در حالی که چشم هایم را با پشت دست می مالیدم از اتاق خارج شدم.

روشا با گریه به حالت دو از پله ها بالا می آمد و بین راه آب بینی اش را بالا می کشید که محکم با من برخورد کرد. جیغ بلندی کشید و گریه اش به هق هق تبدیل شد.

 خواب کاملا از سرم پریده بود. توی آغوشم کشیدمش، کمرش را نوازش می کردم و آرام از پله ها پایین آمدیم. با خودم نجوا می کردم:

- ماشالله چقدر سنگین شده و هنوز مامان سر غذا خوردنشون حرص می خوره. آخه مادر من، اگه این دختر بدغذاست و هیچی نمی خوره، پس چه جوری وزن گرفته؟!

چشمم به ترنم افتاد؛ بی خیال از سر و صدای اطرافش، مشغول ورق زدن ژورنال مد بود!

"خدایا کمی از این آرامش خواهرم رو به من عطا کن، مرسی."

با چشم دنبال مامان می گشتم که ترنم خانم، چشمش به جمالم روشن شد. با لبخندی بر روی لب های خوش رنگش، به سمتم آمد و دو تا ب*و*سه به هوا زد.

یکی از عادت های برجسته ی خواهر نازنینم؛ بوسیدن هوا به جای صورت است.

بعد از دریافت بوسه های گرم خواهرم، سراغ مامان و رادشین را گرفتم. قبل از اینکه ترنم جوابم را بدهد؛ مامان، که رادشین پشتش پناه گرفته بود را دیدم.

مامان جلوی روشا آمد و مقابل پاهایش زانو زد. عروسکش را به دستش داد: 

- با این دستمال سری که به موهاش بستم دیگه کوتاهی موهاش توی چشم نیست.

  فکر کنم حالت صورتم شکل علامت تعحب بود چون مامان در حالی که کاملا می ایستاد برایم توضیح داد:

- رادشین با قیچی موهای عروسک روشا رو کوتاه کرده.

 برای شیطنت خواهرزاده های وروجکم ضعف کردم. ترنم خیلی ریلکس سمت میز رفت و ژورنال را برداشت؛ دنبال صفحه ای می گشت:

- تبسم جان... عزیزم بیا این رو ببین. برای مهمونی آخر هفته می خوام بگیرم.

 با ذوق سمتش رفتم که صدای مامان از آشپزخونه آمد:

- دخترها بیاین. این سالاد دست شما رو می بوسه. من می خوام بچه ها رو ببرم پارک، گناه دارند.

 درحالی که مانتویش را تن می کرد؛ سمت جالباسی دم در رفت. از آنجا روسری و کیفش را برداشت. دست روشا و رادشین که از ذوق زیاد بالا و پایین می پریدند را گرفت و از خانه خارج شد.

من نیز بی خیال دیدن ژورنال شدم. به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم.

بعد از اینکه کمی مرتب و سرحال شدم موهایم را بالای سرم جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. ترنم را مخاطب قرار دادم:

- شهروز کی میاد؟

- دیگه کم کم پیداش می شه.

و صدایش نزدیک شد. رو برگرداندم و ترنم را در ورودی آشپزخانه دیدم. از این مدل تکیه زدنش فهمیدم که خواهر کوچکم، باز التماس دعا دارد.

ترنم سه سال از من کوچکتربود ولی چهارسال زودتر از من ازدواج کرده بود. خیلی سر این عشق آتشینی که سال اول دانشکده گریبانش را گرفته بود جنگید تا به هدفش رسید. کلا درس را بوسید و کنار گذاشت. همان سال اول دوقلو باردار شد و اگر مادر شدنش را در نظر نگیرم می توانم بگویم که مسیر زندگی دلخواهش را پیش گرفت؛ اینکه مدل به مدل رنگ مو و آرایش عوض کند و تمام دغدغه اش، خرید لباس و آماده شدن برای مهمانی هایش باشد.

کاملا رفته بودم در حال و هوای چند سال پیش که دست های مانیکور شده ی ترنم، جلوی صورتم چندبار تکان خورد و من را از عالم گذشته رها کرد، با لبخندی تصنعی جوابش را دادم:

- همینجام.

- می دونی تبسم جان این سری بچه ها گفتن دوره ی همیشگی رو بریم ویلای شمال و...

دستم را بالا بردم و اجازه گفتن بقیه ی جمله اش را ندادم:

- پس به جای یه شب، دو سه شبی باید پذیرای فسقلی هات باشیم...

ترنم با چشمای گرد شده از تعجب، خندید. نزدیک تر آمد و هوا را بوسید: 

- عاشقتم خواهری که انقدر ماهی، و حرفم رو می فهمی.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#2

هم زمان که دستش را از گردنم رها می کردم، گفتم: 

- ترنم! اشتباه نکن. من نگفتم که مواظبشونم. صبر کن جمله ام تموم شه؛ آخر هفته قراره مامان، بابای سعید از شهرستان بیان؛ و این چند روز کلی کار دارم.

می دونی که بیان چند روزی هستند و تو مهمونی هاشون همراهیشون می کنیم.

ترنم ابروهای قهوه ای رنگش را در هم کشید:

- اما...

وسط حرفش پریدم:

- اما بچه هات به تفریح و اینکه کنار مادر و پدرشون باشند، احتیاج دارند. انقدر این بچه ها رو از سر خودت باز نکن!

ترنم صورتش را برگرداند و قری به گردنش داد:

- من خودم هنوز بچه ام.

خیارهایی که پوست کنده بودم را جلویش گذاشتم تا حلقه حلقه کند. ادامه دادم:

- مامان کوچولو، مسئولیت این فرشته ها با شماست.

صدای زنگ، مانع از تکمیل نصیحت کردنم شد.

عادت بدی که داشتم این بود؛ وقتی تو فاز نصیحت می رفتم، بدون اینکه طرف مقابل را درک کنم، خودم را علامه ی دهر فرض می کردم و یک بند، مشغول پند و اندرز می شدم.

با ورود شهروز، جو خانه شاد شد. شخصیت شهروز شاد و پر از انرژی هست.

- سلام تبسم جان.

با لبخندی برلب، پاسخگوی سلامش شدم.

هنوز روی مبل ننشسته بودم که صدای در اومد  مامان که روشا توی بغلش بود و رادشین که یکی از بندهای لباس سرهمی اش، از روی شونه اش به بازو سُر خورده بود، با خستگی پشت سرش تلو تلو می خورد، وارد هال شد.

به کمک مامان رفتم و ترنم، از آشپزخانه خارج شد و بدون توجه به بچه هایش، سمت شوهرش رفت.

من و مامان بچه ها را داخل اتاق خوابوندیم.

البته رادشین بعد از کمی نق زدن که چرا مامان روشا را بغل کرده، به خواب رفت.

به ساعت نگاهی کردم. سراغ گوشی ام رفتم تا به سعید زنگ بزنم، که صدای زنگ آیفون بلند شد، پس در را باز کردم.

سلام و احوال پرسی کردیم.

خیلی ساده تر از زن و شوهرهای اطرافم. با بیرون دادن نفسم سعی کردم خودم را آرام کنم و انقدر نسبت به همه چیز حساس نباشم.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

#3

"خب طبیعیه، کارش زیادتره" در صورتی که می دانستم؛ با این حرف ها فقط خودم را گول می زنم!

سعید اگر سرکار هم نرود، باز هم نمی تواند مثل مردهای اطرافم ابراز احساسات کند.

وقتی به خودم آمدم که سر میز شام، همه از دستپخت بی نظیر مامان تعریف می کردند. برای اینکه مثل بقیه شاد و سرزنده خودم را نشان دهم؛ با لبخندی به لب تایید کردم.

موقع جمع و جور کردن آشپزخانه، از مامان پرسیدم:

- بابا و مهران کی از شیراز برمی گردند؟

مامان با تعجب گفت:

- تبسم؟! سر میز که گفتم یکشنبه میان! چون قراردادشون مشکل داشته.

" آهانی" گفتم و ادامه دادم: 

- آره، اما منظورم این بود که نمی شد تلفنی رفع اشکال کنند و زودتر برگردند؟ دلم برای بابا تنگ شده.

جمله ی آخر را با لحنی کاملا لوس گفتم. مامان درحالی که من را توی آغوش گرم و نرمش می کشید، گفت:

- مگه برای بار اولشه؟

و من که دلیل بغض های این چند وقتم را نمی دانستم، لبم رو گزیدم تا اشک هایم جاری نشوند و مامان مهربانم را نگران نکنم.

موقع برگشت توی ماشین؛ مثل این چند وقت اخیر و شاید مثل همیشه، سکوت بود و سکوت و سکوت. 

هنگام خواب با خودم مرور کردم از زمان کودکی خودم و ترنم، از حمایت ها و مراقبت های مهران برادر بزرگ و مهدی برادر کوچک ترم.

و از شیطنت های پایان ناپذیر من و خواهر و برادرهایم.

از محبتی که بین مامان و بابا بوده و هست.

از عشقی که مهران، نسبت به گلرخ خانمش دارد.

و صد البته که این عشق با، باردار شدن گلرخ هزار برابر شده است.

از تصور گلرخ که موقع ویارش، اول از خجالت سرخ می شد، بعد می رفت سمت سرویس، لبخندی روی لبم آمد.

از بس که این دختر با حیا و ماخوذ به حیا هست.

هنوزم که هنوزه، برایمان جای سوال دارد که چطور این دو شخصیت؛ یعنی گلرخ آرام و نجیب و چادر به سر، در کنار مهران شر و شیطون و قرتی و آتیش پاره هست. چکار کرده که مهران قید آن همه دوست دخترهای رنگ و وارنگش را زده؟

"خدایا مرسی بابت این خانواده ی شاد، سالم و مهربان، که تا می خواهم توی ذهنم گله کنم، آنقدر چتر حمایت اطرافیانم را گسترده می بینم که فقط می توانم شاکرت باشم."

مرد من، سعید من، شاید ... آرزوی خیلی از زنها باشد.

مردی صبور، مهربان و با ایمان که تمام تلاشش برای رفاه زندگی مان هست. تا حالا نشده چیزی را بخواهم و دریغش کند. 

البته باید گفت که توقعاتم کاملا در حد معمول هست؛ نه مثل خواسته های غیر معقول ترنم که همیشه من و مامان بهش متذکر می شویم خیلی پرتوقع و ولخرج شده. ولی کو گوش شنوا؟

ترنم از بچگی همیشه دنبال برندها بود و دوس داشت از بهترین پاساژها خریدهایش را انجام دهد.

بابا هم که جانش بود و ته تغاری لوسش!

این وسط فقط مهدی که یک سال از ترنم بزرگتر بود، بهش خرده می گرفت و مثل موش و گربه بهم می پریدند.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#4

ترنم به تقلید از مهدی، رشته معماری را انتخاب کرد. در همان سال اول با ازدواجش قید رشته اش را زد.

مهدی هم یک سالی می شود که درسش تمام شده و توی شرکت مهندسی مشغول به کار هست. تا فرصتی گیر می آورد، پز موقعیت کاریش را به ترنم می دهد.

اما من، توی دانشگاه ریاضی محض خواندم. بعد از اتمام درسم همزمان با تدریس برای شاگرد خصوصی، برای کنکور ارشد خودم را آماده می کردم. آشنا شدن با سعید، مسیر تصمیماتم را تغییر داد.

حالا که فکر می کنم به چند سال قبل؛ به یاد می آورم خواستگارهای رنگ و وارنگ و عدم تمایل من به آغاز زندگی مشترک؛ در صورتی که ترنم در آن زمان، زمزمه های عاشقانه اش آغاز شده بود. بعد از یک سال اشک ریختن، بالاخره بابا و مامان راضی به سنت شکنی ازدواج خواهر کوچکتر شدند. من کاملا راضی و خرسند از اینکه به تصمیمم اهمیت داده بودند، سخت مشغول درس خواندن شدم.

ترنم غرق خوشبختی که به دنبالش بود. همراهی شهروز در خریدهایش و بعد هم شرکت در مهمانی های دوستانه اشون، نهایت آرزوی خواهر کوچکم بود.

اما من نمی خواستم که سقف آرزوهایم کوچک باشد.

برای خوشبختی دنبال کسی نبودم که آن را به من هدیه دهد و بخواهم وابسته ی کسی باشم. عشق من؛ درس خواندن و درس دادن به شاگردانم بود. افق پیش رویم را روشن می دیدم.

تصمیم داشتم بعد از اتمام درسم، داوطلبانه به یکی از روستاهای محروم کشورم بروم و عاشقانه آنچه از ریاضی می دانستم را در اختیار شاگردان زحمتکش آن منطقه قرار بدهم.

بچه هایی که بچگی نکردند و از طفولیت مزه ی تلخ کار کردن رل به جای شیرینی بازی کردن، به زور چشیده بودند.

وقتی به این همه بی عدالتی که در حقشون می شود فکر می کنم، بغض به گلویم چنگ می اندازد. تصمیم گرفتم که حداقل از خودم  برای پایان دادن به این بی عدالتی شروع کنم.

وقتی ترنم در جریان فکر و ایده ی من قرار گرفت؛ آنقدر زیر گوش مامان و بابا خواند تا حرف من پیش آنها بی اعتبار شد و گفتند توی همین شهر تهران از دانش آموزانی که بضاعت مالی مناسبی ندارند، شهریه ی پایین تری بگیرم و خودم را آواره ی دیار غربت نکنم.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#5

صبح با صدای در، از خواب بیدار شدم. سعید نان تازه گرفته بود. با لبخند از من خواست تا در آماده کردن صبحانه عجله کنم تا دیرش نشود.

به آشپزخونه رفتم تا کتری را، روی اجاق گاز بگذارم اما سعید از قبل گذاشته و آبجوش آماده بود. چایی را دم کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. توی آینه به خودم خیره شدم، بینی ام را با دو انگشت گرفتم، کمی بزرگ بود و ترنم اصرار داشت برای عمل بروم. ولی من همین بینی خودم را دوست داشتم یا بهتر است بگویم خودم را گول می زدم که اینجوری بیشتر بهم میاید. 

چند بار پلک زدم و به خودم امید دادم که حداقل رنگ چشمهایم با موهای کوتاه قهوه ای رنگم تناسب دارد و چیزی از ترنم که عمل زیبایی کرده، کم ندارم.

 ناگهان یادم می افتد که سعید منتظر من است. سریع به آشپزخونه می روم و پشت میز می نشینم.

نمی دانم چرا این روزها انقدر حساس شدم و آرام بودن سعید در خوردن صبحانه با، شر و شیطنت شهروز در قاپیدن لقمه از دست ترنم را مقایسه می کنم.

 چقدر دلم خواست.

 با خود می گویم شاید من همپای خوبی برایش نیستم.

پس بهتر است روی خودم کار کنم. 

حالا که انقدر قشنگ و با دقت لقمه می گیرد، یکی از این لقمه هایش سهم من باشه، مگر چه می شود؟

زیر چشمی آمار لقمه اش را دارم. تا نزدیک دهانش می برد با صدای بلندی می گویم: 

- من!

سعید با تعجب به لقمه اش که در دهان من است، نگاه می کند. لبخند کجی می زند و لقمه ی بعدی را می گیرد.

و من دلم می گیرد از اینکه توقع داشتم غش غش بخندد و بگوید "قربون خانوم کوچولوی گرسنه ام بشم من!"

و بعد مثل این فیلم ها من را روی پاهایش بنشاند و مربایی را که از قصد گذاشتم دور لبم بریزد، با انگشتش پاک کند و بخورد.

اه لعنت ب من!

 اگر بخواهم فیلم عاشقانه ای ببینم؛ در حالی که عاشقی سینه چاک ندارم.

مثل توپی که بادش خالی شده، بودم. مثل یخی که آب شده و کتلتی که وا رفته. شاید هم حس کوهی را داشتم که ریزش کرده.

احساسم به من می گفت:

- خوب شد؟ خرد شدی؟ ضایع شدی؟ چه خوب بلدی خودت را کوچک کنی تبسم خانوم! خاک هفت عالم بر سرت. به تو هم می شود گفت زن؟ زن باید ناز کند. نه اینکه خودش را اینجور خفت بدهد تا دیده شود. آهی کشیدم و توی دلم گفتم"خیلی خوب حالا، مگه چی شده؟". و سعی کردم خودم را به آن راه بزنم.

 سعید متوجه ی حال گرفته ی من نمی شود و این برایم دردناک تر از هرچیز دیگه ای هست.

با خودم مرور می کنم که یک عاشق کوچکترین تغییر را توی چهره و رفتار معشوقش می فهمد.

و بعد با خود می گویم "یعنی سعید عاشقم نیست؟".

 از این فکر، قلبم به شدت مچاله می شود.

خیره می شوم به مردی که دم در ایستاده و طبق معمول می پرسد:

- من رفتم تبسم جان کاری نداری؟ خداحافظ.

و تا به خودم بیایم، بدون اینکه جوابش را بدهم، در را پشت سرش بست و رفت.

 جلوی آینه می روم و به چهره ی ماتم زده ی خودم زل می زنم.

"آیا توی این زندگی دارم حیف می شم؟"

من تشنه ی عشق هستم، مثل ترنم که شهروز عاشقانه سیرابش می کند. به یاد ندارم سعید حتی آن اوایل هم ذره ای احساسی رفتار کرده باشد.

وقتی سعید را با بابای خودم مقایسه می کنم؛ می بینم چقدر شبیه اون نسل هست و خنده ام می گیرد از اینکه نکند سعید سن واقعی اش را به من نگفته باشد و مثل کلاهبردارها سرم کلاه گذاشته باشد.

با تکان دادن سرم، سعی در پراکنده کردن این افکار الکی دارم و برای مرتب کردن تخت به اتاق خواب می روم.

چرخی توی آشپزخانه می زنم. بازهم این سوال تکراری...

"چی بپزم؟!"

پوفی می کشم و به هال می روم. تلفن را روی مبلای راحتی شکلاتی رنگم، پیدا می کنم.

شماره مامان را می گیرم تا با توجه به کارهای روزانه، حال و حوصله ام بهترین پیشنهاد را برای ناهار می دهد.

با توجه به اینکه کلی کار دارم؛ از قبیل رفتن به حمام و بعد هم مرتب  کردن خانه، پیشنهاد پخت کته و خورش آماده را می دهد. امروز شاگرد خصوصی دارم که نمی تواند در کلاس های موسسه شرکت کند. ثریا، دختر یکی از سرایدارن موسسه هست و چون وضع مالی مناسبی ندارند، مجبور به کار کردن هست و نمی تواند پا به پای بقیه در کلاس های آموزشگاه، شرکت کند. دختر ساده و زحمت کشی که با اینکه هیکل ظریفی دارد ولی دستانش بزرگ و مردانه است و چهره اش از بی رحمی روزگار، همیشه اخم آلود.

همزمان که آب موهایم را با حوله خشک می کردم، لباس هایی که روی مبل ها پخش بود را جمع می کردم که صدای زنگ آمد.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#6

از آیفون، ترنم که عینک بزرگی روی صورتش بود را دیدم. با اینکه در را باز کردم اما مجددا زنگ را فشرد.

آیفون را برداشتم و تند و سریع شروع به گفتن کرد:

- سلام تبسم جان. بچه ها را توی آسانسور می ذارم!

و فرصت نداد تا حرفی از دهانم خارج شود، چه برسد به اینکه بخواهم مخالفت کنم.

عصبی از این کارش؛ که بدون هماهنگی بچه های پر دردسرش را آورده بود، توی دلم بد و بیراه نثار خودم و خودش کردم. سریع حوله ی حمام را در آوردم و مانتوی بلندم را تن زدم. شالی روی سرم انداختم و با عجله سمت در رفتم.

تا نگاهم به قیافه های معصوم بچه ها افتاد همه ی عصبانیتم فروکش کرد. با لبخندی بر روی لب، هر دو را در آغوشم کشیدم. بعد از اینکه حسابی آن ها را چلاندم، راه اتاقم را در پیش گرفتم و مانتویم را بلوز و شلوار یشمی رنگی عوض کردم و از اتاق خارج شدم.

روشا و رادشین مثل دوتا خرگوش کوچولوی ناز، گوشه ی پذیرایی منتظر من ایستاده بودند.

" آخ که خاله قربونتون بره عشقای من".

مشغول در آوردن لباس های فرشته های خوشگلم بودم که همزمان گفتند "گشنه ایم" و زیر گریه زدند...

ای خدا! از دست این مادر با عاطفه چکار کنم؟ توقع داره بچه های سه ساله اش خودشون را سیر کنند. 

به آشپزخونه رفتم. شیرکاکائو و کیک را توی سینی گذاشتم. با رسیدن شاگردم، بچه ها را توی اتاقم بردم و با دادن دفتر و مداد گفتم که تا یک نقاشی خوشگل بکشند، کارم تمام می شود.

اصلا متوجه نشدم به ثریا چی یاد دادم. چون دلم شور اون دوتا وروجک را می زد که انقدر بی صدا بودند.

حداقل اگر صدایشان می آمد، خاطرم جمع می شد که مشغول خرابکاری نیستند.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#7

در اتاق را باز کردم؛ دو قلوها مشغول کشیدن نقاشی بودند و بی جهت نگرانشون بودم.

بعد از راهی کردن ثریا، به اتاق رفتم. این دوتا وروجک تکون نمی خورند.

یهو دلم به شور افتاد. خدایا خودت رحم کن. این سکوت تن آدم را بدجوری می لرزاند. یعنی باید منتظر کشف یک خرابکاری باشم!

نگاهی سرتا سری به اتاق انداختم.

خدا را شکر. انگار همه چیز سر جایش بود، نفسی از آسودگی خیال کشیدم و با خاطری جمع، در حال بیرون رفتن از اتاق چشمم به دیوار افتاد.

بله! چه نقاشی روی دیوار کشیدند!

از سرم دود بیرون می زد. مثل این کارتون ها که شخص عصبانی دود از سر و گوش هایش بیرون می آمد. دقیقا می توانستم خودم را توی آن حالت تصور کنم. روشا وسط افکارم پرید:

- خاله جون من هی به راشی گفتم همین جا نداشی(نقاشی) کنیم ولی اون گوش نکرد و رفت رو دیوار. ولی من همین جا نشستم نگاه کن خاله جون.

نگاهم سمت تخت و رو تختی که تازه انداخته بودم، رفت که حالا با مداد چشم و رژلب هایم به طرز افتضاحی در آمده بود.

مانده بودم ماتم روتختی را بگیرم یا لوازم آرایش مارکم که کلی پول بابتشان داده بودم. البته به نظرم پول هایم را هدر داده بودم؛

چون این لوازم را به سلیقه ی ترنم گرفته بودم. چقدر حیفم می آمد بابت پول هایی که برای اینها داده بودم. آخر نه من، اندازه ی ترنم آرایش می کردم که این همه بخواهم لوازم گران و مارک بگیرم، نه اندازه ترنم ولخرج بودم.

اشک تو چشم هایم جمع شده بود. نفس از این دوتا در نمی آمد. 

 سعید که صدایم می زد وارد اتاق شد. نگاهی به اطراف انداخت و زیر خنده رد. روی دو پا نشست و دست هایش را برای روشا و رادشین باز کرد. این دوتا هم که دنبال پناه بودند با خوشحالی به بغلش پریدند.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#8

ناگهان یادم افتاد که حتی کته هم درست نکرده ام. در پاسخ سعید که از ناهار می پرسید، سرم را پایین انداختم:

- اصلا یادم نبود.

بعد از صرف غذایی که سعید از رستوران سرکوچه سفارش داده بود، بچه ها را توی اتاق مهمان خوابوندم و دو تا لیوان چای ریختم و چشم به سعید که روی کاناپه دراز کشیده و چشماش بسته بود، دوختم. آهسته گفتم: 

- چاییت یخ نکنه.

چشم هایش را باز کرد:

- مرسی.

همین!!!

فکر کنم اگر به قهوه خونه ی سرکوچه می رفت، از اصغر آقا تشکر گرم تری می کرد.

 از اینکه خودم را با قهوه چی سرکوچه مقایسه کردم، دلم گرفت.  توی ذهنم پیش بینی کردم که سعید از آن آقا بهتر و صمیمانه تر از من تشکر می کرد!

بعد از خوردن چای، دوباره به سرکارش بازگشت. سعید بر خلاف قیافه و تیپ رسمی که دارد و آدم فکر می کند باید مجری تلویزیون باشد، مغازه لوازم یدکی خودرو دارد.  برای ناهار به خانه میاید و بعد از کمی استراحت، به سرکارش باز می گردد.

لیوان های چای را توی سینک گذاشتم. در فریزر را باز کردم تا تدارک یک شام خوشمزه را ببینم. فکر کردم که لازانیا گزینه ی خوبی است و بچه ها هم عاشقش هستند و خودم هم بدجور هوس کرده ام.

 بسته ی گوشت را بیرون آوردم تا یخش باز شود. نگاهی به بسته ی پنیر انداختم و وقتی از کافی بودنش مطمئن شدم سرجایش قرار دادم.

 به بچه ها سر زدم؛ آروم و ناز خوابیده بودند.

روتختی را جمع کردم تا سر فرصت به خشک شویی ببرم.

حالا باید فکری برای دیوار می کردم. اما... دست من توان سابیدن این دیوار را نداشت.

باید از مامان بخواهم شماره ی خانومی که برای کمکش میاید را بدهد.

بعد از مرتب کردن خانه توی کمد دنبال روتختی دیگری گشتم و بعد  از بهم ریختن کمد یادم آمد که اصلا آنجا نیست.

وای خدا از کمر درد مُردم. الهی برای خودم بمیرم که انقدر امروز کار کردم!

در حال دلسوزی کردن برای خودم بودم که صدای زنگ آمد. نگاهی به ساعت انداختم، هفت بود.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#9

بچه ها از صدای زنگ در، بیدار شدند.  جلوی آیفون رفتند. در حالی که بالا و پایین می پریدند، با ذوق و لحن قشنگ و شیرین بچگانه "ترنم جون" می گفتند.

خواهر سرشار از عاطفه ام به بچه هایش یاد داده بود که "ترنم جون" صدایش بزنند.

هر چقدر این بچه ها عاشق ترنم بودند، به همان اندازه هم ترنم از آنها فراری بود.

ترنم عقیده داشت که خیلی زود بچه دار شده و بچه ها جلوی خوشی کردنش را گرفته اند! به عبارتی همیشه در حال غر زدن بود.

هرکی نمی دانست، فکر می کرد ترنم صبح تا شب مشغول رسیدگی به این بچه هاست و به خاطر راحتی بچه هایش چند سالی، قید مهمانی و مسافرت هایش را زده... در صورتی که اینطور نبود. ترنم شاید ده روز اول زایمانش، آن هم به خاطر شرایط جسمانیش، پیش بچه هایش توی خانه مانده بود. همان اول با اینکه شیر زیادی داشت، به بهانه های مختلف به آنها شیرخشک داد. همه ی مهمانی ها و گردش و تفریحاتش بدون اینکه بچه هایش را همراهش ببرد، به راه بود.

 این طفل های معصوم یا مهد هستند یا پیش مامان.

با باز کردن در و پریدن بچه ها به آغوش ترنم، جیغ ترنم بالا رفت:

- آی ولم کنید. موهام خراب شد.

 روشا و رادشین در حالی که سرشان را پایین انداخته بودند و لبهایشان آویزان مانده بود، از ترنم فاصله گرفتند.

ترنم صاف ایستاد و با لبخندی بر روی لب سمتم آمد:

- وای که خسته شدم، چقدر طول کشید. شرمنده تو رو هم اذیت کردم.

همزمان که جواب سلامش را می دادم، بچه ها را سمت تلویزیون هدایت کردم. برایشان موز پوست کندم و گذاشتم روی میز تا بخورند.

 رو به ترنم گفتم:

- لطفا دیگه بدون هماهنگی این کار رو نکن. اصلا نفهمیدم امروز چی درس دادم.

ترنم در حالی که مانتو و شالش را روی دسته ی مبل می انداخت:

- وااا امروز شاگرد داشتی؟ تو رو خدا ببخشید. اصلا فکر نمی کردم که کار داشته باشی. 

 لبهایش را غنچه کرد؛ مثلا از اینکه برنامه های من را بهم ریخته، ناراحت شده است!

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#10

سمتم آمد و با عشوه ای که جزو ذاتش شده بود، آرام دستش را از موهایش بیرون کشید.

تازه متوجه تغییراتش شدم.

بازهم رفته بود آرایشگاه و این بار برای اکستنشن مو!

اعتراف می کنم که موی بلندش خیلی بهش می آمد ولی به نظر من،

انقدر واجب نبود که بچه هایش را گرسنه راهی خونه یکی دیگر کند.

رفته بودم تو فاز نصیحت کردن و متهم کردن ترنم به اینکه مادر خوبی برای بچه هایش نیست. برای همین خیلی جدی، ترنم را مخاطب قرار دادم:

- بخدا گناهه. چرا انقدر برای این طفل های معصوم کوتاهی می کنی؟

مردم هزارتا دوا و درمون می کنند تا خدا بهشون بچه بده.

حالا که خدا لطف کرده و این دو تا فرشته اش رو توی دامنت گذاشته، قدر ندون.

حس می کردم علامه ی دهر هستم و باید ارشادش کنم. برای همین سرم را بالا گرفتم و توی چشمانش خیره شدم تا تاثیر حرفهایم بیشتر شود:

- خواهر خوبم، حواست بود چقدر دلتنگت بودند و تو محلشون نذاشتی؟

ترنم با چشم های نازش که اخیرا با کاشت مژه نازتر هم شده بود من را نگاه کرد:

- همچین میگی یکی ندونه فکر می کنه من براشون کم گذاشتم.

تبسم جان بردمشون بهترین مهد زیر نظر برترین مشاورها و روانشناس و مربی ها.

بهترین لباس ها و اسباب بازی ها رو فراهم کردم.

 وسط حرفش پریدم و این بار با حرکات دستم سعی در ادامه ی سخنرانی ام داشتم:

- مهر و محبت مادری چی؟ اینا رو با چه مقدار پول و از کدوم پاساژ می خری؟

ترنم خیلی جدی دستهایش را بالا آورد و خیره به ناخون هایش شد:

- وااای این صورتی به اون رنگ صورتی لباسم نمیاد!

و من هاج و واج به خواهری که توی دنیای خودش بود نگاه کردم. به این فکر می کردم؛ نصیحت و سخنرانی من را اصلا گوش نمی کرده چه برسد که بخواهد عمل کند!

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#11

با ورود شهروز و سر و صدای بچه ها که از فاز غم بیرون آمده بودند، لبخندی مهمان لب هایم شد. چقدر خوب که شهروز شاد و سرحال بود و جو خانه را با نشاط کرد.

با خاطری جمع، به آشپزخانه رفتم و مشغول پخت لازانیا شدم.

صدای ترنم از سالن پذیرایی به گوش می رسید:

- شهروز خوبه سفارش کردم بهت که چقدر لازمش دارم. اونوقت تو یادت رفت؟ واقعا که!

با اینکه توی آشپزخانه بودم، می توانستن بدون اینکه ببینمشان تصور کنم که ترنم دستش را به چه حالتی تکون می دهد. هر حرف و جمله ی ترنم حرکت دست خاص خودش را داشت. به طوری که اگر صدایش نمی آمد، از طرز حرکات دستش، متوجه می شدیم چی می گوید. البته این حرکات منحصر به خودش بود. اگر علم زبان اشاره را داشت می توانست به عنوان مترجم ناشنوایان عزیز مشغول به کارشود.

شهروز مثل همیشه با زبان چرب و نرمش سعی در دلجویی از ترنم داشت. من همان لحظه به این فکر کردم که تا حالا نشده چیزی را از سعید بخواهم و فراموش کند.

و این یک امتیاز مثبت است.

با رضایت، لبخند زیبایی زدم و توی افکار خودم بودم که چقدر به سعیدم سخت می گیرم. مرد مهربونم با اینکه زبان چربی ندارد ولی به قدری برایش مهم هستم تا نیازهایم را یادش بماند. و این یعنی خوشبختی.

روانشناسی در برنامه ی تلویزیونی می گفت: مردها دوستت دارم را به زبان نمی آورند بلکه با کارهایشان نشان می دهند.

امان از دست این مردهای مغرور ... 

- سلام خانوم. کجایی؟!

برگشتم و با همان لبخند روی لبم به سعید سلام کردم و خرید ها را از دستش گرفتم.

لبخند من به سعید هم سرایت کرد و چقدر شیرین بود این لبخند، روی صورت خسته ی مرد من.

شام را دور هم خوردیم. بعد از رفتن بچه ها، خسته روی مبل افتادم که سعید، "خسته نباشیدی"  گفت و محو تلویزیون شد.

 آنقدر خوابم می آمد که بدون مسواک زدن و فکرهای الکی و تشکیل دادگاه نظامی تو مغزم علیه بی احساسی سعید به خواب رفتم.

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#12

صبح با توقع اینکه سعید صبحانه را آماده کرده باشد؛ دست و صورتم را شستم. خوشحال و شاد به آشپزخانه رفتم.


_ چه عجب بیدار شدی!


نتوانستم لحنش را بفهمم. تعجب بود؟

 تمسخر بود؟


فقط خواسته بود چیزی بگوید و این جمله از دهنش در آمده؟ بدون نیت و غرضی؟!


 توی صدم ثانیه داشتم جمله ی ساده ی سعید را تحلیل می کردم که

نگاهم افتاد به میز خالی از صبحانه و گازی که کتری روی آن نبود!


سعید آماده ی رفتن بود. ابروهایم به صورت غیر ارادی بالا رفتند:


- خواب مونده بودی؟


- نه منتظر بودم بیدار شی و صبحونه بهم بدی.


دلخور لب زدم:


- خب حداقل یه چایی می ذاشتی.


-چایی بدون صبحونه؟ نمی خورم دیرم می شه. خداحافظ!


اول صبحی حالم را گرفت و خیلی ناراحت شدم.


مگر چه می شد امروز را که خسته بودم، صبحانه را آماده می کرد؟ خب شاید تا چایی دم می کشید، من هم بیدار می شدم. مگر صبحانه درست کردن کاری دارد؟!


اول رفتم توی فاز غر زدن و بعد هم غم و غصه خوردن. شروع به نجوا کردن با خودم کردم:


- دیدی دوستم نداره. شوهرهای مردم براشون چه میز صبحونه ای که نمی چینند.


آنوقت من... بغض گلویم را فشرد.

آخر چرا، مسئله ای به این کوچکی انقدر برایم مهم است؟! 

چرا کوچکترین حرکات سعید را زیر ذره بین می برم و تا آخرین حد بزرگش می کنم؟ 

نکند دارم سخت می گیرم؟

 تقریبا فهمیده ام که خانواده ی مرد سالار سعید در کارهای خانه کمکی نمی کنند. پس چرا من از او توقع دارم؟!

پس چرا اوایل سعید این طور نبود؟ 

ندای درونم من را خطاب قرار می دهد و می گوید: 


- از اولم همینجور بود خااانوم، منتها شما انقدر حساس نبودی!


جواب ندا را نمی دهم.


کتری را از آب پر کردم و یک بسته نان از فریزر توی ماکروفر گذاشتم. نیمرویی برای خودم پختم تا جان غصه خوردن داشته باشم.

بالاخره باید خودم را تقویت می کردم تا مغزم کار کند و بتوانم کشف کنم دور و اطرافم چه خبر هست؟


با شکم گرسنه که نمی شد به گفت و گو با ندای درونم که به شدت طرفدار سعید هست، بروم. 

بعد از خوردن صبحانه، آشپزخانه را به همون حال رها می کنم. به این دلیل که اصلا حوصله کوزت بازی ندارم.


ظرفهای دیشب را هم باید جا به جا می کردم و اصلا حسش را نداشتم. دوست داشتم با این آشپزخانه ی شلوغ، روی کاناپه جلوی تلویزیون خودم را ولو کنم و توی فکر و خیال بروم!


https://t.me/neisarifateme

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

#13

با خودم مرور کردم؛ تا دیشب که رابطه امون خوب بود.


 با رد شدن عبارت " رابطه ی خوب" پوزخند تلخی زدم.


رابطه ی خوب!


تعریف من از رابطه ی خوب چی بود؟

چه توقعی داشتم و چی شد؟

چقدر رمان عاشقانه خواندم و فیلم هندی دیدم؟

چقدر در رویاهایم برای شریک آینده ام ناز می کردم و او هم فقط در حال منت کشیدن بود؟!


سعید درونگراس؛ باید لابلای کارهایش دقت کنم تا بفهمم فلان کاری که انجام داده به خاطر من بوده است.

  پس چه شد که من سعید را انتخاب کردم؟!

شاید درونگرایش را پای حجب و حیایش می گذاشتم.

اگر سعید مثل شهروز که مدام دور ترنم می چرخد، دور و بر من بود، چه واژه ای استفاده می کردم؟ خودم هم خنده ام گرفت.

دوباره رفته بودم توی فاز قضاوت کردن. حالم را نمی فهمیدم.

کمی پر از بغض بودم.

اصلا از ازدواجم پیشمان بودم!

اگر مجرد بودم این حجم از ناراحتی که الان دارم را آن موقع داشتم؟!

مسلم است که نه...


در خانه ای که همه بهم توجه می کردند و کوچکترین تغییری در رفتارم را می فهمیدند و سعی در برطرف شدن علتش داشتند.

خلاصه که چقدر دوستم داشتند و درکم می کردند.

چقدر مهم بودم که خالصانه وقتشان را در عین پرمشغله بودنشان، در اختیارم قرار می دادند.

چقدر خوب بود دورانی که انقدر نازکش داشتم.

اما حالا چی؟!

سعید من را می فهمد؟ درکم می کند؟ برایش مهم هستم؟!

چرا انقدر فرق بین آدمهاست؟

چرا منی که به جنس محبت خانواده ام عادت کرده بودم، نمی توانستم خودم را با روحیات سعید وفق بدهم؟

چرا کارم رسیده به جایی که همش مقایسه می کردم؟

مگر نه اینکه سعید هم مثل من عاشق خانواده ش بود؟

پس چرا نمی توانست آنجور که مهران عاشقی رد توی خانواده یاد گرفته و تقدیم گلرخ می کرد، همون جور رفتار کند؟

نکند برایش عادی شده ام که به چشمش نمی آیم، تا بخواهد نیازهای احساسیم را ببیند و جواب دهد؟

چرا وقتی محتاج توجه و محبتش هستم، از من دریغ می کند؟

مگر اینطور نیست؛ زن ها خودشون را لوس می کنند، قهر می کنند،

شوهرهایشان برایشان جان می دهند؟ بعد از منت کشی، چه آشتی شاعرانه ای دارند؟

چطور انقدر قشنگ جنس لطیف زن را درک می کنند؟


زن ها مثل گل هستند؛ که شادابی و سرحالی اشان وابسته به توجه و دقت باغبونشان هست... از غصه ی زیاد در حال ترکیدن بودم.

از اینکه شخصیتم بخواهد وابسته باشد؛ که محتاج توجه کسی باشم، که بلد نیست چطور با این همه حس زنانگی من کنار بیاید، بدم میاد.

باز یک طرفه به قاضی رفتی تبسم خانوم!

دوباره نزدیک عادت ماهیانه ات شده و بی اعصاب شدی.


 دو روز دیگر می بینمت که می گویی سعید بهترین مرد دنیاست، و خدا را بابت مرد مهربونی که بهت عطا کرده، شکر می کنی.


- واقعا که. تکلیفت با خودت معلوم نیست!


این جمله ی آخر را ندای درونم با تحکم بهم گفت و ادامه داد:


- بلند شو که کلی کار داری.



https://t.me/neisarifateme

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
#13 با خودم مرور کردم؛ تا دیشب که رابطه امون خوب بود.  با رد شدن عبارت " رابطه ی خوب" پوزخ ...


  دوستان تا اینجای رمان لطفا نقد و نظرات خودتون رو اعلام کنید، برداشت هاتون از کارکترها رو بگین، چندتا تبسم و ترنم داریم؟ و....



رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز