#5
صبح با صدای در، از خواب بیدار شدم. سعید نان تازه گرفته بود. با لبخند از من خواست تا در آماده کردن صبحانه عجله کنم تا دیرش نشود.
به آشپزخونه رفتم تا کتری را، روی اجاق گاز بگذارم اما سعید از قبل گذاشته و آبجوش آماده بود. چایی را دم کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. توی آینه به خودم خیره شدم، بینی ام را با دو انگشت گرفتم، کمی بزرگ بود و ترنم اصرار داشت برای عمل بروم. ولی من همین بینی خودم را دوست داشتم یا بهتر است بگویم خودم را گول می زدم که اینجوری بیشتر بهم میاید.
چند بار پلک زدم و به خودم امید دادم که حداقل رنگ چشمهایم با موهای کوتاه قهوه ای رنگم تناسب دارد و چیزی از ترنم که عمل زیبایی کرده، کم ندارم.
ناگهان یادم می افتد که سعید منتظر من است. سریع به آشپزخونه می روم و پشت میز می نشینم.
نمی دانم چرا این روزها انقدر حساس شدم و آرام بودن سعید در خوردن صبحانه با، شر و شیطنت شهروز در قاپیدن لقمه از دست ترنم را مقایسه می کنم.
چقدر دلم خواست.
با خود می گویم شاید من همپای خوبی برایش نیستم.
پس بهتر است روی خودم کار کنم.
حالا که انقدر قشنگ و با دقت لقمه می گیرد، یکی از این لقمه هایش سهم من باشه، مگر چه می شود؟
زیر چشمی آمار لقمه اش را دارم. تا نزدیک دهانش می برد با صدای بلندی می گویم:
- من!
سعید با تعجب به لقمه اش که در دهان من است، نگاه می کند. لبخند کجی می زند و لقمه ی بعدی را می گیرد.
و من دلم می گیرد از اینکه توقع داشتم غش غش بخندد و بگوید "قربون خانوم کوچولوی گرسنه ام بشم من!"
و بعد مثل این فیلم ها من را روی پاهایش بنشاند و مربایی را که از قصد گذاشتم دور لبم بریزد، با انگشتش پاک کند و بخورد.
اه لعنت ب من!
اگر بخواهم فیلم عاشقانه ای ببینم؛ در حالی که عاشقی سینه چاک ندارم.
مثل توپی که بادش خالی شده، بودم. مثل یخی که آب شده و کتلتی که وا رفته. شاید هم حس کوهی را داشتم که ریزش کرده.
احساسم به من می گفت:
- خوب شد؟ خرد شدی؟ ضایع شدی؟ چه خوب بلدی خودت را کوچک کنی تبسم خانوم! خاک هفت عالم بر سرت. به تو هم می شود گفت زن؟ زن باید ناز کند. نه اینکه خودش را اینجور خفت بدهد تا دیده شود. آهی کشیدم و توی دلم گفتم"خیلی خوب حالا، مگه چی شده؟". و سعی کردم خودم را به آن راه بزنم.
سعید متوجه ی حال گرفته ی من نمی شود و این برایم دردناک تر از هرچیز دیگه ای هست.
با خودم مرور می کنم که یک عاشق کوچکترین تغییر را توی چهره و رفتار معشوقش می فهمد.
و بعد با خود می گویم "یعنی سعید عاشقم نیست؟".
از این فکر، قلبم به شدت مچاله می شود.
خیره می شوم به مردی که دم در ایستاده و طبق معمول می پرسد:
- من رفتم تبسم جان کاری نداری؟ خداحافظ.
و تا به خودم بیایم، بدون اینکه جوابش را بدهم، در را پشت سرش بست و رفت.
جلوی آینه می روم و به چهره ی ماتم زده ی خودم زل می زنم.
"آیا توی این زندگی دارم حیف می شم؟"
من تشنه ی عشق هستم، مثل ترنم که شهروز عاشقانه سیرابش می کند. به یاد ندارم سعید حتی آن اوایل هم ذره ای احساسی رفتار کرده باشد.
وقتی سعید را با بابای خودم مقایسه می کنم؛ می بینم چقدر شبیه اون نسل هست و خنده ام می گیرد از اینکه نکند سعید سن واقعی اش را به من نگفته باشد و مثل کلاهبردارها سرم کلاه گذاشته باشد.
با تکان دادن سرم، سعی در پراکنده کردن این افکار الکی دارم و برای مرتب کردن تخت به اتاق خواب می روم.
چرخی توی آشپزخانه می زنم. بازهم این سوال تکراری...
"چی بپزم؟!"
پوفی می کشم و به هال می روم. تلفن را روی مبلای راحتی شکلاتی رنگم، پیدا می کنم.
شماره مامان را می گیرم تا با توجه به کارهای روزانه، حال و حوصله ام بهترین پیشنهاد را برای ناهار می دهد.
با توجه به اینکه کلی کار دارم؛ از قبیل رفتن به حمام و بعد هم مرتب کردن خانه، پیشنهاد پخت کته و خورش آماده را می دهد. امروز شاگرد خصوصی دارم که نمی تواند در کلاس های موسسه شرکت کند. ثریا، دختر یکی از سرایدارن موسسه هست و چون وضع مالی مناسبی ندارند، مجبور به کار کردن هست و نمی تواند پا به پای بقیه در کلاس های آموزشگاه، شرکت کند. دختر ساده و زحمت کشی که با اینکه هیکل ظریفی دارد ولی دستانش بزرگ و مردانه است و چهره اش از بی رحمی روزگار، همیشه اخم آلود.
همزمان که آب موهایم را با حوله خشک می کردم، لباس هایی که روی مبل ها پخش بود را جمع می کردم که صدای زنگ آمد.