يك روز شوهرم رفته بود خونه مادرش.بعد زنگ زد كه مامان ميگه ناهار بياين
من و دوتا بچه هام رفتيم .جمعا ٧ نفر ميشديم
ناهار زنگ زد بيارن.دوتا برنج و ٤سيخ كباب آوردن
بهد هم هي غش غش ميخنديد
هيچ كس سير غذا نخورد
نميدونم مگه مجبور بود مارو بگه بيايم؟؟؟خودشو پسراش و دخترش غذا ميخوردن دورهم
هيچوقت نفهميدم منظورش چي بود از اين كار