فقط دوماهه از عقدم میگذره از روز اول مادرشوهرم که فکر میکنم وسواس فکری شدیدی داره شروع کرد به حکومت کردن به من،اینم بگم که روزهای خاستگاری به شدت ظاهرشون رو خوب نشون دادن
،همیشه فکر میکردم همه چی میدونم و سوالای خاستگاریم خیلی زیاد و خوب بود اما پاسخ بهشون دروغ محض تحویل من داد
خیلی حالم بده و جریان واقعا مفصله
یه نکته مثبت تو این بشر نمیبینم که نخوام طلاق بگیرم اما آنقدر از همون اول باخانوادش مدارا کردم و تمام عشق ومحبتم رو به پاش ریختم که الان دلم میخوادش چون تصمیم گرفته بودم نمازخونش کنم
اما عقلم میگه طلاق بگیر این ادم درست بشو نیست
با احساسم چه کنم؟چرا ازدواج کردم ؟فقط دلم براش میسوزه ،لطفا یکی بیاد منو دلداری بده ،دلم خیلی شکسته