جونم براتون بگه اوایل که ازدواج کرده بودیم مادرشوهرم با اینکه آدم خیلی خوبیه ولی خیلی اذیتم میکرد بعد که برمیگشتیم من با صدای بلند و چهره پر از نفرت منتقل میکردم به شوهرم خیلی شوهرم هم کلی داد و بیداد میکرد و میگفت پشت سر مادرم حرف نزن بعد میرفت پیش مادرش و عصبانی تر برمی گشت پیش من و کلی داد و بیداد میکرد مثلا یه بار من و پدرشوهرم با هم رفته بودیم بیرون با اجازه شوهرم برادرشوهرم و دیدم سلام و احوال پرسی گردیم از هم جدا شدیم من رسیدم خونه مادرشوهرم زنگ زد با حالت بسیار عصبانی و تحقیر آمیز به من گفت از شوهرت اجازه گرفتی رفتی بیرون شوهرم اومد خونه من بهش تعریف کردم شوهرم رفت خونه مادرش بعد یه ساعت اومد چنان دعوایی با من گرد چنان فحشایی داد که تا یه هفته دعوا بود خونمون من همیشه می گفتم خدایا مادرشوهرم چیکار میکنه در حالی که همیشه حق با منه تا اینکه یه روز...