سلام عزیزان
یعنی امروز سخت ترین روز در پنج ماه اخیر بود
صبح ناشتا بلند شدم رفتم آزمایشگاه
گفت بازم نبود ناشتا باشی
(دو روز قبل رفته بودم، گفتن باید ناشتا باشی!!!)
بعد تره بار و خرید از کوروش
خرید ربان و کاغذ دور ساندویچ
رسیدم خونه ساعت شد ۱۲:۱۵
تا لباسامو عوض کردم، همسرم زنگ زد که دوست بابام اومده گردو تحویل بگیره، میتونی تحویل بدی؟
داشت گریم درمیومد از خستگی
رفتم و تحویل دادم
برگشتم شد ساعت ۱۲:۳۰
به همسرم گفتم تا ۲میخوابم بیدارم کن
گفت باشه
یکبار ساعت ۱ و یکبارهم ۱:۳۰ بابام با خونه تماس گرفت
و خوابم کاملا به فنا رفت:)
اونجا بود که فهمیدم امروز کارم ساختهست
بلند شدم رفتم مدرسه دنبال بچه ها، بعد هم کلاس پسرم
ساعت ۶ رسیدیم خونه!
مامانم اومد
خواهرم هم اومد
یک تولد هول هولکی گرفتیم برای دخترم
بعد دیگه نشستیم به درست کردن الویه و پاپکورن و پفک هندی برای ۳۰ نفر
به زبان راحت میاد ولی من با بارداری، مردم و زنده شدم تا همینا آماده شدن.
امروز نه صبحانه خوردم
نه ناهار
نه شام🥲
خدا بهم رحم کرد مامانم و خواهرم اومدن کمک😭