من 20 سالمه ولی هنوز برای بیرون رفتن باید عذاب بکشم چون مامانم نمی زاره....از این بد تر هر کاری که خودش نتونسته انجام بده تو جوونی رو وظیفه ی من می دونه انجام بدم.....مثلا خودش هم سن من بوده رفته ازدواج کرد و به عشقش رسیده حالا به من میگه نه تو باید فقط درس بخونی پزشکی تهران....من شدم اسباب بازیششش ...خودش حال کرده و بد بخت شده می خواد مثلا به من کمک کنهههه در حالی که من داغونمممممممم داغون شدم از نظر روحیییی...هیچ دلخوشی ندارممم ...چند بارم به خودکشی فک کردمااا ولی بازم می ترسممم دعا کنین سریعتر بمیرممم چون می دونم من با این مامانی که دارم یه روز خوش نخواهم داشت وتا جووونی من و تباه نکنه دس از سرم بر نمی داره