ببین هر آرزویی که می کنی به این فک کن که اگه اتفاق بیفته چی میشه.
مثلا میگی بی توجهی هاش برام مهم نیست. خوب یعنی دوس داری یه وضعی بشه که اون به تو بی توجهی کنه و توام دیگه اینقد بهش بی علاقه باشی که برات مهم نباشه؟ این میشه ته آرزویی که تو کردی.
کائنات کاری نداره که منظور تو چی بوده. کائنات به کلماتی که استفاده می کنی گوش میده و عملیشون می کنه. بعد ما میگیم آخه چرا اینجوری شد. من که منظورم چیز دیگه ای بود.
اگه به باورهایی که نوشتی توجه کنی (تا اونجایی که من تونستم بخونم) همش دور و بر همسرت می گرده. یعنی باورت شده که زندگی تو معنایی به جز همسرت نداره. وقتی مجرد بودی چیکار می کردی؟ آیا یه زندگی قشنگ و مستقل برای خودت نداشتی؟ حتما از نظر فکری اونقدر آزاد بودی که بتونی کارای زیادی انجام بدی. ولی الان خودتو کردی تو زندان.
یادته گفتم چون مشغولیت فکری نداری همش به شوهرت فکر می کنی؟ هنوزم همینو میگم. به چی علاقه داری؟ شروع کن به انجامش. نگو شوهرم نمیذاره. این باور رو برای خودت نهادینه نکن. آروم آروم شروع کن. اونم باهات راه میاد.
اگه تو یکسره تو فکر و خیال شوهرت باشی باعث میشه از کوچیکترین چیزی که ازش ببینی ناراحت بشی. این فقط تو رو زجر نمیده. کم کم تبدیل به یه عذاب الیم برای شوهرتم میشه. مجبوره واسه همه چیزی به تو جواب پس بده. آزادی اونم کم کم از بین میره. بعدشم کم کم همونی میشه که توی باورات اون بالا نوشتی. خودتو آزاد کن. برای زندگیت آزادانه و البته با در نظر گرفتن مصلحت زندگی زناشوییت تصمیم بگیر. اما رها باش. رها بودن رو با آویزون بودن مقایسه کن. ببین چقدر بزرگی برای آدم میاره. اما آویزون بودن نتیجه ای جز حقارت نداره.