لطفا بخون همه حرفامو...
میشه حرف بزنم؟حرف برنم عقده هام خالی شه..حرف بزنم بدون اینکه سرزنشم کنی..برام مهم نیست واقعیت چیه و توی دلت چه خبره فقط میخوام چیزایی که دارم میبینم و حس میکنم رو بگم.باید دوتامون اینو قبول کنیم من بعد از به دنیا اومدن دخترمون ۹۰ درصد عوض شدم که به نظر خودم ۶۰ درصدش مقصر خودمم ۳۰ درصدش تو...از خودم شروع کنم اینکه دیر به زندگی سه نفره عادت کردم..مامان مدت زیادی توخونمون موند و من دیر مادری کردن رو شروع کردم و زیادی وابسته شدم به مامان..درصورتی که خیلیا بعد از ده روز ولشون میکنن..دیر افتادم رو غلتک..صبور نبودم و تجربه نداشتم و شرایط نزاشت از تجربه ی بقیه استفاده کنم.
از تو بگم..تویی که ۲ سال پیگیر من بودی عشقتو ذره ذره کردی تو قلب و جون و وجودم..منو وابسته کردی ولی بعد از به دنیا اومدن بچه کل توجهت رفت اونور..من افسردگی بعد از زایمان گرفتم و متوجه نشدی..تو حال و هوای بابا شدن بودی و منو کلا یادت رفت.بعضی شبا که نی نی بیدار بود میومدم بالای سرت مینشستمو نگات میکردم.فکر میکردم عشقمون ابدیه.فکر میکردم بااومدن بچه بیشتر همدیگه رو دوس داریم و قدر همدیگه رو بهتر میدونیم..بعد زایمان بهت نیاز داشتم از نظر جنسی..بازم نبودی..کلا درکی از شناخت زنها نداری و سعی نمیکنی بشناسی زنارو...
خب اینا باعث شد من بشم افسرده..مریض..روانی..کسی که فکر میکنه دخترش باعث فاصله افتادن بین اونو عشقش شده.کسی که فکر میکنه بچه دست و پاهاشو بسته و هیچ راهی نداره حتی شوهرشو نداره..قبول کن ما نتونستیم بین عشقمون و مسئولیت پدرمادریمون تعادل برقرار کنیم.