والا جریان ازین قراره که تا قبل از امشب اخرین باری که بنزین زدم برمیگرده به هشت سال پیش! که تنهایی رفتم پمپ بنزین و از اقایی که اونجا بود خواستم برام بنزین بزنه
اما خدا بگم چیکارش کنه که سرم کلاه گذاشت پول چهل لیتر بنزین را از من گرفت اماااا کمتر بنزین زده بود من نزدیک های خونه که رسیدم یهو چشمم به علامت بنزین خورد و خیلی ناراحت شدم که سرم کلاه گذاشت و از خودمم شاکی بودم که چطور نفهمیدم!
از اون موقع به بعد بنزین زدن شد برای من غم و کابوس و دیگه هرگز تنهایی بنزین نزدم و همیشه خدا دست به دامن شوهر و پدر و برادرشوهر و این و اون بودم تا اینکه دیشب شوهرم برای کاری دو سه روزه رفت سفر قبلش بهش گفتم بنزین بزن ولی یادش رفته بود و یادش رفته بود به من بگه که یادم رفت. خلاصه امروز استارت که زدم دیدم وااای چراغ باک روشنه منم هزار تا کار دارم یکی دوتاش که تو محلهمون بود را انجام دادم ولی زود برگشتم خونه و تا عصر با خودم کلنجار رفتم اخر سر گفتم اینکه نشد!
من باید به خودم بیام و از شر این ترس بنزین زدن خودمو خلاص کنم تا اینکه یک فکری به سرم زد رفتم پمپ بنزین از ماشین پیاده شدم و به پسری که اونجا بود به جای اینکه بگم ببخشید میشه برای من بنزین بزنین گفتم “ببخشید میشه بنزین زدن را یاد من بدین”
یهو جا خورد یک خندهای کرد و گفت بله حتما
و با لهجه شیرین آذری تمام و کمال بنزین زدن را یادم داد وحتی یکمم راجع به مکانیک ماشین و باک برام توضیح داد. خدا خیرش بده
وقتی از پمپ بنزین امدم بیرون انگار فتح خیبر کردم
دیگه از پمپ بنزین بدم نمیاد ولی هنوز اونی که سرم کلاه گذاشت را حلال نکردم اونم به زودی از دلم پاک میشه ان شاء الله