دلم گرفته خیلی احساس ناامیدی دارم خیلی دپرسم سنی ک ندارم تو این سن و این همه غصه برای من زیاده دیگه خدا هم یادم رفته چون هر چی تو زندگیم بهش رو میارم یبار نشد ک دستموبگیره و خوشحال بشم بگم اره خدا مارو هم دید.من درکل دختر خیلی شادی بودم😔مدرسمو میرفتم به درسام میرسیدم و خیلی هم شیطون بودم تا اینکه عاشق پسر عمم شدم .پسر عمم هم پسری مثبت بود و از این نماز دعاییا ولی بااین حال تو دل برو هم بود و خلاصه دوسش داشتم باهم چت میکردیم خونه عمم ک میرفتم همو میدیدیم رابطمون درحد دیدن بود و با چشم حرفامونو به هم میفهموندیم تو جمع تا اینکه یک روز خبررسید ک داداشش ک میشه پسر عمم سرطان گرفته و همه خیلی شوک شدیم و پسر عمم هم ک اسم مستعارشو میزارم ارش خیلی غصه میخورد اخه داداشش 22سالش بود و سنی نداشت و خیلی هم خوشگل بود و سوسول ولی همونم خیلی نماز خونو مومن بود اول دستو پاش از کار افتاد و کم کم شد شکل یه پیر مردو موهای بور و طلاییش رنگ قرمز شد جوری شد ک تو بیمارستان ک بود بقیه از چهرش میترسیدم سرطان حتی تا داخل دماغشم ریشه زده بود خلاصه ارش خیلی ناراحت بود و موقع کنکورش بود درس میخوندو غصه و رسیدگی به داداشش منم از طرفی بهش گیر میدادم ک چرا محل نمیدی چرا .......