از طرفی ناراحت بودم ک میره از طرف دیگه خوشحال بودم ک یکم راحت میشم .زندان ک رفت بیشتر از وقتیکه ازاد بود برام زنگ میزد و من باز هیچ جا نمیتونستم برم و حتی یبار مامانم صدای امیر رو شنید از پشت گوشی و من کلی کتک خوردم ولی باز نتونستم گوشی رو قطع کنم .ناگفته نمونه ک امیر خیلی منو اذیت میکرد خیلی ولم میکرد چون میدونست عاشقشم یادمه یبار قهر کرده بود زنگش زدم انقد التماسش کردمو انقد گریه کردم ک بعد بالا اوردم تا اخر قبول کرد بمونه از این عشقی ک بهش داشتم فکر کنم لذت میبرد ولی خب خدا ازش نگذره چون من هیچ دلخوشی ای نداشتم فقط دلم میخواست یه نفر باشه پشتم باشه وقتی مامانو بابام بحثشونه دلداریم بده بگه درست میشه همه جا بحث هست بااینکه درست شدنی هم نبودو نیست بحث خونواده من