نزدیک بود دیروز دستی دستی نتیجه 6 ماه زحمت کشی و استرس و همه اینا بر باد بره ...دیروز اولین روز 6 ماهگیم بود
رفته بودیم خونه خواهر همسرم ...پسرش داشت با پسر عمه اش بازی میکرد از همین بازی های مسخره پسرونه که رو سرو کول هم میپرن ...بعدش یه بالش برداشت همدیگر و دنبال کردن ...من اون لحظه خیلی حواسم بود جوری که روی مبل هم نشسته بودم کاملا دستام جلو بود
بعد از ده دقیقه بازیشون تموم شد ...خواهرزاده همسرم نشسته بود داشت کتاب میخوند یه دفعه نمیدونم پسرعمه اش چرا دیوانه شد بالش رو پرت کرد سمت من ...وای یه لحظه تمام دنیااااا جلوی چشام تیره و تار شد ...
خواهرشوهرم که بیچاره داشت سکته میکرد
بعد از 5 دیقه یه کم استراحت کردم سریع یه شکلات خوردم ...بعد از نیم ساعت حرکاتش رو حس کردم
رفته بودیم خونه خواهر همسرم ...پسرش داشت با پسر عمه اش بازی میکرد از همین بازی های مسخره پسرونه که رو سرو کول هم میپرن ...بعدش یه بالش برداشت همدیگر و دنبال کردن ...من اون لحظه خیلی حواسم بود جوری که روی مبل هم نشسته بودم کاملا دستام جلو بود
بعد از ده دقیقه بازیشون تموم شد ...خواهرزاده همسرم نشسته بود داشت کتاب میخوند یه دفعه نمیدونم پسرعمه اش چرا دیوانه شد بالش رو پرت کرد سمت من ...وای یه لحظه تمام دنیااااا جلوی چشام تیره و تار شد ...
خواهرشوهرم که بیچاره داشت سکته میکرد
بعد از 5 دیقه یه کم استراحت کردم سریع یه شکلات خوردم ...بعد از نیم ساعت حرکاتش رو حس کردم
خداروشکر
