من یه بار مامانم آش پخته بود بعد یه کاسه خیلی بزرگ اندازه تشت بود پر کرد واسه مامانجونم اینا که همه هم خونشون بودن ببریم اونجا گذاشت پایین صندلی عقب
وهی میگف مهدیه نری تو آش ها میگفتم چقدر میگی حواسم هست اخرشم یهو اومدم یه چیزی از پنجره ماشین ببینم که پامو با کفش کردم تو آش ها
حسابیم سوختم ولی صداشو درنیوردم کفشمو با دستمال پاک کردم واش ها رو هم همه خوردن وبه به وچه چه کردن ولی من نخوردم خودمو زدم به دل درد😆