زود اشك هايش را پاك كرد و به همسرش خيره شد كه جلوى درب چادر ايستاده بود.
- چرا چشم هايت قرمز شده حورا؟
- چيزى نيست، براى اين بى خوابى هاست.
- فرصت براى خواب هست، بلند شو كه اذان نزديك است.
- روى چشم، صبحانه چند دقيقه ديگر آماده ست، زينب را گذاشته ام كنار ديگ كه آتش را مراقب باشد
- حيدر كجاست؟
- توى موكب. خواب است، ديشب تا ديروقت هيزم جمع كرد، بگذار بخوابد.
- قبل از اذان بيدارش ميكنم.
با عجله جارو را برداشت و جلوى چادر را جارو زد.
زمان گذشت و صداى قدم هاى جاده بين صداى اذان صبح گم شد.
با لهجه عربى محلى اش زوار را بيدار كرد، "ياعلى زائر"، "صلاة".
زوار نماز را كه خواندند، نشستند سر سفره ى موكب.
پاهاى زينب و حيدر از خستگى بى رمق بود اما سفره ها را خودشان انداختند و جمع كردند و موكب را جارو زدند.
زوار كفش ها را پوشيدند و بعضى "شكرا" گويان و بعضى بدون حرف زدند به دل جاده.
ابوحيدر نفس راحتى كشيد و رفت به خيمه ى حورا، بچه ها باز خوابشان برده بود.
- چرا گريه ميكنى حورا؟
- آقا هنوز چند روز به اربعين مانده، ديگر هيچ چيز در خانه نداريم.
- داريم! خرماها! خرما كه داريم؟
- بله آقا اما قدر يك سينى.
- خدا را شكر، آماده شان كن
صبح فردا
ابوحيدر سينى خرماها را روى سر گذاشت و وسط جاده نشست. اشك ميريخت، زبان گرفته بود
- آقا تمام شد، روسياهم، شرمنده ام غير از اين، ديگر هيچ چيز ندارم. اهل خانه ام فدايتان...
اشك، روى گونه ى حورا و زينب و حيدر ميچكيد.
خرماها داشت تمام ميشد.
موكب خالى ابوحيدر بوى ياس گرفته بود،
نهمين فرزند حسين (ع)، آخرين خرماى سينى را برداشت...
#اربعين