2777
2789
عنوان

شنیده ها در مورد جن

| مشاهده متن کامل بحث + 1451 بازدید | 93 پست

چند سال پیش با صدای اذان صبح بیدار میشدم نماز میخوندم یبار صدای اذان شنیدم ولی تنبلی کردم رومو کردم به سمت دیوار و دوباره خوابیدم گرم بود رو فرش خالی خوابیده بودم تازه چشمم داشت گرم میشد که دیدم یه چیز خشن وحشتناک درست پشت سرم ناخوناشو به فرش میکشه حدود ۵ دقیقه طول کشید تو اون ۵ دقیقه مردمو زنده شدم ولی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم تا اینکه صدا کمتر شد و تموم شد اونقدر بیدار موندم تا هوا روشن شد

بهترین معلم تو آخرین اشتباهيه که مرتکب شدی

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

چند سال پیش با صدای اذان صبح بیدار میشدم نماز میخوندم یبار صدای اذان شنیدم ولی تنبلی کردم رومو کردم ...

این یکی از ترسناکتریناش بود... من هم روی شیشه حیاطمون شنیدم.... در حدی که امگار شیشه داشت ترک برمیداشت

Shadow
 🤤 عادی نمیشه واسه آدم؟

چرا عادی شده برام دیگه نمیترسم گاهی تو اتاقها که باشم انگار تو آشپزخونه کسی کار میکنه میرم آشپزخونه صداها قطع میشه. اگه تا دیروقتم بیدار بمونم مثلا الان ممکنه از حموم صدای جشن بشنوم البته دروغ چرا وقتایی که صدای جشنشون میاد هیچ کار دیگه ایی نمیکنن . مطمئنم بیشترتون حرفامو باور نمیکنین اشکالی هم نداره فقط لطفا به عقلم شک نکنین😉

بهترین معلم تو آخرین اشتباهيه که مرتکب شدی
چرا عادی شده برام دیگه نمیترسم گاهی تو اتاقها که باشم انگار تو آشپزخونه کسی کار میکنه میرم آشپزخونه ...

من که باور میکنم چون خودم یه چیزایی دیدم... خواهرم که دیگه به سرش قسم میخورم هم گفته یه چیزایی... دیگه باورم شده

Shadow

یبارم تقریبا بچه بودم ۱۵ سالم میشد مامانم فرستادم از انبار قند بیارم . شب بود لامپ انبارم سوخته بود .دستامو کشیدم به دیوارا و کابینت رو پیدا کردم سطلها تو کابینت بودن دستمو که بردم تو کابینت روی هر سطل یه چیز پشمالو مثل سر بریده شده بود فقط در سطل قند باز بود یه مشت قند برداشتمو و دوییدم پیش بقیه به مامانم گفتم گفتش خیالاتی شدی چیزی رو سطلا نیس .فرداش رفتم اونجا هیچ چیز پشمالویی رو سطلا نبود. اون لحظه خیال میکردم مامانم رو سطلها دستمال گذاشته و زیاد نترسیدم ولی فرداش که دیدم مثل همیشه هستن خیلی ترسیدم

بهترین معلم تو آخرین اشتباهيه که مرتکب شدی
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  13 ساعت پیش