پدر من بچه که بوده....نزدیک 70 سال پیش جن دیده.....مدرسه شون اونور جنگل بوده......دو شیفتی بودن. ظهر میومدن خونه....دوباره میرفتن مدرسه تا غروب....نزدیکای غروب از جنگل برمیگشته خونه تنهایی.....میگه یه روز که داشتم برمیگشتم رفتم کنار رودخونه....دیدم چند تا چیز کوتاه قد کنار رودخونه اند...رفتم نزدیکتر یه دفعه منو دیدن....دو سه تاشون بچه بودن....یکیشون زن بوده...
بدنشون مو داشته.....لخت بودن.. فوق العاده زشت.... متوجه پدرم که میشن میذارن دنبالش...پدرم با سرعت فرار میکنه و داشته کم میاورده که یه دفعه یه اسب سواری میاد پدرمو سوار میکنه و میگه به پشت سرت اصلا نگاه نکن. پدرمو میبره تحویل پدربزرگم میده. بعد پدرم مریض میشه...تا مدتی لکنت زبان و تب و ......خوب میشه آخرش. هنوزم پدرم میگه نمیدونم اون اسب سوار از کجا منو دید ولی اگه سوارم نمیکرد یا اون یارو منو گرفته بود یا خودم از ترس سکته میکردم. پدرم 8 سالش بوده اون موقع.