داشتم میخوندم پیاماتو که دیگه اشکام با خوندن این یکی مجال نداد. چقدر زندگیامون شبیه به همه!
منم از همون نوزادی افتادن تو پروسه طلاق تااا بعد هف هش سال، مهر طلاق خورد رو شناسنامه پدرمادرم! مسخره نیس؟
مامانم با والدینش زندگی کرد منم برد تک بچه هستم ولی خیلی سخت گذشت بهم اصلا زندگیم نظم نداشت
منو از بچگی گرو کشی میکردن چیزای وحشتناکی از پدرم در قالب هشدار به من بچه میگفتن که البته یذره عقلم میرسید که کارشون اشتباهه ولی اسیب زد بهرحال. الان که ۵ ساله ازدواج کردم انگار نمیتونم از ته دل خوشحال باشم. انگار یچیزی کمه. مقایسه امونم رو بریده. اطرافم پر دخترای شاد و قویه ولی من شکستم.
منم تجربه اذیت داشتم از یه پسر فامیل بخاطر بیتوجهی مادرم ولی اونم بچه بود و الان بابتش اذیت نیستم زیاد. جالبیش اینه وقتی به مامانم گفتم بعد چند سال، بخاطر کارش، بازم منو میزاشت خونه اونا! یکم مشکل ذهنی داره متاسفانه.
اون وقتی که گفتی خواب جضرت دیدی واقعا اشکام سرازیر شد. منم دقیقا دیدم حضرت رو وقتی خیییلی بچه بودم یادمه هنوز. بهش گفتم منم با خودت ببر
الان دوتاشون ازدواج کردن و بابام یه دختر داره، الان سربه زیر شده و زندگیشو داره و این وسط من روانم اسیب دیده و نمیتونم ترمیمش کنم.
میره جلوتر سخت تر میشه. تو ازدواجم قشنگ بهم فرق گذاشتن چون پدر بالا سرم نبود و مامانم میخواست زودتر ردم کنه تو سن کم شوهرم داد. با گریه میگفت قبول کن و من میدیدم که جایی پیشش ندارم پس قبول کردم. الان خداروشکر زندگیم خوبه ولی قوی بودن منو میطلبه. خدا حواسش هست ولی کاش مهربونتر بود با ما دخترای اینجوری.
بعضی روزا بهم میریزم بهونه میگیرم. بچه که بودم بیشتر سنم میفهمیدم الان برعکس نسبت به سن ام خیلی عقبم