واقعا امشب از خستگى خوابم نميبره ظهر يه كوه لباس شستم انقدر خسته بودم پهن نكرده بيهوش شدم عصرم مهمون داشتم با صداى آيفون بيدار شدم خالم اومد لباسارو ديد پهنشون كرد خيلى خجالت كشيدم بعد از ساعت ٦:٣٠ قشنگ پاى گاز بودم تا ١١ ننشستم ، ١١ شوهرم اومد شام خورد رفتيم رسونديمشون خودمون اومديم خونه هرچى تو راه ميخواستم يكم دست شوهرمو بگيرم باهاش حرف قشنگ بزنم دخترم نذاشت تا رسيديمم بيهوش شد
١٠ روزى يه بار وقت كنيم باهم راحت باشيم و اينا ( تو اين ١٠ روز ارتباطى هم نداريم ازون لحاظ) واقعا ديگه نميكشم گريم گرفته ٢١ سالمه تازه ١ سال و ٣ ماهه ازدواج كردم خونه بابامم كار نميكردم
خيلى خسته شدم از زندگى اينجورى اصلا اونى كه تو ذهنمه نميشه
حتى هفته پيش خواستم كلى تدارك ببينم شام خوب درست كنم دخترمو بخوابونم با شوهرم باشم پنجشنبه شام درست كردم نه دخترم خوابيد نه وقت كردم برم دوش بگيرم حتى
شما چيكار ميكنين چرا بيدارين بياين درد و دل كنيم ☹️❤️