سلام پسر قشنگم با امروز ۳۶روزه که رفتی ودل مامانی برات خیلی تنگ میشه
میدونم که اون روزهای سخت که تو بیمارستان رو تخت اورژانس درد میکشیمو دیدی ولی نمیخواستم از دستت بدم سه روز نگهمون داشتن که تو بمونی بره منو بابایی درد وحشتناکی بود ولی تحمل میکردم که هرجور شده تو رو از دست ندم نمیتونستم راه برم چون باهر سری که بلند میشدم اب دور تو کم میشد بابایی پشت در نگران مونده بود که حالمون چطوره به زور رفتم پشت در و گوشی رو بابایی بهم داد که تلفنی سراغمونو بگیره بهم دلداری میداد که چیزی نمیشه وسه تایی میریم خونه ولی دیگه درامونمو بریده بود تحمل نداشتم دیگه روز سوم بود خاله ام اومده بود طفلکی اونم خیلی اذیت شد اخه وقتی تو اومدی تو دل من خدا یه داداشیم همزمان تو دل خاله گذاشت همه میگفتن شما دوقلویین خاله با بابایی بیرون منتظر بودن که خبری دکترا از ما بهشون بدن که یهو دکتر اومد وگفت سوند وصل کنین بهش و بفرستین اتاق عمل بره سزارین اخه تو بریچ مونده بودی و طبیعی به دنیا نمیومدی به بابایی زنگ زدمو گفتم که میبرن اتاق عمل دلداریم میداد که چیزی نیس منو باویلچر بردن تا بریم اتاق عمل بابایی دستمو گرفته بود ودید که چقدر دلشوره دارم وازگریه چشام باز نمیشد بهم میگفت اروم باش سه تایی میریم خونه منو بردن اتاق عمل وشروع کردن و به پاره کردن شکمم داد زدم که درد دارم دیدن که سر نشدم بیهوشم کردن وقتی به هوش اومدم از درد داشتم میمردم تا چشمو باز کردم حال تو رو پرسیدم گفتن خوبی وتو ان آی سیو هستی تا شب از درد به خودم نتونستم تکون بدم بیام تورو ببینم فرداش به زور خاله وپرستار بلند شدم واومدم که ببینمت تا جلو در ان آی سیو ولی بابایی نذاشت گه بیام ببینمت اخه ابجی رو که رفتنی پیش خدا دیدمش هنوزم تو ذهنم بود از یادم نمیرفت میترسید توام ببینمو بیشتر بی قراری کنم گذشت بهم گفتن ضربان قلبت اومده پایین و یه بارم احیات کردن تصمیمو گرفتم که اگه دوباره ضربان قلبت پایین اومد ونیاز به احیا بود دیگه احیات نکنن حال ابراهیم رو داشتم که چاقو بدست بود وخداش چیزی نمیگفت بابایی اومد وگفت چیکار کنم دوباره احیا کنن داد زدم که نمیخوام بیشتر از این پسرم اذیت بشه قلبم داشت از جاش داشت درمیومد اومدنو منو ترخیص کردن بابایی منو برد خونه مادر بزرگ بدبختیم اینجا بود که جای بخیم عفونت شدید کرد و همه بره عیادت میومدن باهمه با کنایه حرف میزدم یا سکوت میکردم از ترحم ودلسوزیشون متنفر بودم حق گریه کردنم که نداشتم اخه مامان بزرگ ناراحتی قلبی داشت وخاله نی نی تو دلی دقیقا همسن تو با گریه کردن من اونا بی تاب تر میشدن تصمیم گرفتم گریه نکنم بیام خونه خودمون خالی میشم یه ماه طول کشید خوب بشم تا بیام خونه خودمون اومدم خونه ودلتنگی وبی قراریم نسبت به تو بیشتر شدودلگیر هر روز تقویمی رو که روزشمار وهفته شمار میزدیم منو بابایی بره دیدن روی گلت که کی میای پیشمونو میبینم ودلگیر تر میشم
میدونی چرا اخه امتحان بابایی دقیقا اون روزی که قرار بود تو به دنیا بیایی من وبابایی نقشه میچیدیم که چجوری میخواد بشه که بابایی میره سر امتحان ومامانی یهو اون روز دردش بگیره بره اومدن گل پسری مثل تو باهم میگفتیم کاش دیرتر بیای یکی دوروز تا بابایی باخیال راحت امتحانش و بده باهم بریم بیمارستان اخ چون احتمال زیاد داده بودن بره سزارین وقتم بره ۹ آذر بود دقیقا روز امتحان بابایی ولی الان چی با هر روز نزدیک شدن روزا به امتحان بابایی قلبم بیشتر میگیره وبیشتر دلتنگت میشم چرا مامانی رو تنها گذاشتی قرار بود ۳تایی بریم بره ازمون بابایی ومن وتو منتظر بمونیم تا بابایی بیاد حالا باید من تنها برم تا اونجا بابایی استرسش کمتر بشه این روزا که دلم برات تنگ میشه نمیتونم جلوی بابایی گریه کنم اخه فکرش خراب میشه خودت که میدونی از عید بابایی بره این ازمون چقدر زحمت کشیده وزندگیمون با چه سختی داره میگذره تا به آرزوش برسه
امروز روز اول ماه صفر از خدا میخوام به من ارامش بده وبه بابایی کمک کنه تا ازمونش به خوبی بگذرونه قبول بشه
همه ی نی نی های تو دلی مامانا سالم بغلشون بیاد
مامانای چشم انتظار بچه تپلی خدا بهشون بده
باباها سلامت باشن وکنار مامانا و بچه ها دل گرم وخوش باشن
مجردا به عشقشون برسن
مشکل دارا به حاجت دلشون برسن
الهی امین به حق ۳ ساله امام حسین وامضای اقام ابوالفضل ودعای امام زمان درحقمون 😢😢😢