من یک دختر عمو داشتم همسن خودم ولی توسن ۱۸ سالگی باهم قطع ارتباط کردیم چون دیگه به من محل نمیزاشت و ادم حسابم نمیکرد کلا چون اون دانشگاه قبول شد و من پشت کنکوری شدم سالهای بعدشم همینطور ماشین خرید و سرکار رفت من هیچی
مامانشم با خانواده من و خودم رفتار خوبی نداشت همش میگفت دختر من خیلی خوبه موفقه
و منو تحقیر میکردن که تو عقب افتادی فلان دختر من لباسای گرون میخره خرجش اینقدره فلانه
فامیلم خیلی دوسش داشتن مثلا تو این قطع ارتباط اون با من سرد شد ولی فامیل همه طرف اون بودن کلی عمه هام قربون صدقش میرفتن ولی جواب سلام منو نمیدادن حتی کلا کل فامیل با من تو زاویه رفته بودن به واسطه غیبت ها و اینحرفا
حالا گذشت و چند ماه پیش دختر عموم سرطان گرفت و فوت شد اون اواخر عمرش اشتی کردیم من رفتم اشتی کردم اصلا
ولی الان که فوت کرده مامانش از من عصبانی و متنفره به مامانم محل نمیزاره اینطوریه که چرا تو زنده ای و دختر من مرده
اخه من چیکار کنم من که نکشتمش خودش فوت کرد من از خدامه اصلا بمیرم زودتر
مامانم میگه چرا نمیمیری اونا با من خوب بشن
زنعمومم من هرچی میخرم نیگه دختر منم خیلی دوس داشت بخره خیف فلان
خب دختر عمومم خیلی چیزاداشت که من ارزوشو دارم ولی هیچوقت نمیتونم بخرم چیکار کنم
زنعموم همش با تنفر به من نگاه میکنه بقیا فامیلم همینن دوسداشتن من بجای اون فوت میکردم