شوهرم که پسر اولش بود تمام زندگیش رو گذاشته بود سر ننه اش و هیچ پول و پس اندازی نداشت یکبارم ازدواج کرده بود که با دخالت های مادرشوهرم تو عقد طلاق داد زنش رو
بعد که ما ازدواج کردیم اون دیگه حمال و بانکش رو از دست داده بود ومن شدم دشمنش تا سال اولم همش زنگ میزد با گریه که طلاقش بده این تلفنی با من حرف زده نگفته سلام مامان و فقط گفته سلام.
ماجراهای من و مادرشوهرم بسیار عجیب و تخیلی هست و مسخره .یه کتاب میشه نوشت😤😤😤😁😁😁