2777
2789
عنوان

خاطره بارداری و زایمانم

325 بازدید | 19 پست

پیشاپیش از این مه قلم خوبی ندارم عذر میخام تایپ کردم از قبل الان فقط کپی میکنم

آرامش .. تمام آنچیزیست که بدنبالش هستیم.. پس باهم مهربان باشیم..💞

خاطره زایمان من 

حدودا بیست روز بعد عروسیمون شوهرم واریکسل عمل کرد گرید ۳دو طرفه دکتر گفت از چند ماه بعد اقدام کنید من رفتم دکتر برا چکاب قبل بارداری که گفت تنبلی تخمدان دارم اما ن شدید از یکی از اشنا ها ادرس یه دکتر خوب گرفتم و رفتم پیشش من چون شهرستانم اون خانم دمتر شمارش رو بهم داد که وضعیتمو بهش تلفنی بگم که مجبور نشم هر ماه بیام تهران دو مرحله دارو بهم داد الان دیگه یک سال از عمل شوهرم گذشته بود و ازمایشش نرمال بود 

ماه اول بعد از مصرف داروها باردار نشدم اما ماه دوم یک هفته به پری زیر دلم یه حس های عجیبی داشتم یادمه شب تاسوعا بود داشتم میرفتم خونه با خودم گفتم بزار یه بی بی چک بخر ضرر که نداره

آرامش .. تمام آنچیزیست که بدنبالش هستیم.. پس باهم مهربان باشیم..💞

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اومدم خونه عصر بود بی بی چک رو زدم همین حین بود که برادر شوهرم اومد خونمون یه غذای نذری اورد من چون با عجله از دستشویی اومده بودم بیرون یادم رفت که بی بی چک رو بیارم چند دیقه بعد رفتم تو دست شویی دیدم دو تا خطه هم خوشحال بودم هم استرس داشتم گریه ام گرفته بود زنگ. زدم به شوهرم که زود, بیا اومد دید دارم گریه میکنم با ترس گفت چی شدم گفتم حاملم کلی خندید و بغلم کرد گفت این که گریه نداره راستی یه چیزه خنده دار (اون شب تا صبح که خوابیدم هر وقت میخواستم به پهلو بچرخم اول مینشستم بعد, میچرخیم مثل زنای نه ماهه همش میترسیدم که بند ناف بچرخه دور گردنش اخه یکی نبود بگه اون الان بند, نافش کجاس )

آرامش .. تمام آنچیزیست که بدنبالش هستیم.. پس باهم مهربان باشیم..💞

بارداری خوبی داشتم تا ماه هشت که بخاطر دفع پروتین بستری شدم و کلی اذیت شدم سی و شش هفته بود که دکترم گفت باید بچه رو بیاریم دنیا ولی من گفتم نه میخوام بچم کامل بشه دکتر گفت پس صبح و شب باید فشارت چک بشه که قبول کردم 

آرامش .. تمام آنچیزیست که بدنبالش هستیم.. پس باهم مهربان باشیم..💞

مشکلی پیش نیومد تا رفتم توی سی و هشت هفته دکتر گفت بیشتر از این بچه نباید بمونه و باید بیاریمش دنیا برام نامه داد که فردا برم بیمارستان که امپول بزنن برام مامانم شبش اومد خونه ما که صبح بریم بیمارستان تا صبح نه شوهرم یک لحظه خوابید نه مامانم

آرامش .. تمام آنچیزیست که بدنبالش هستیم.. پس باهم مهربان باشیم..💞

وقتی رفتیم بیمارستان استرس عجیبی داشتم شوهرم همش شوخی میکرد و بهم روحیه میداد و فتی رفتم توی بخش از صدای جیغای زنا موهای تنم سیخ شد بعد از کارای تشکیل پرونده شوهرم و مامانم و مادر شوهرم موندن پشت در و من رفتم توی بخش یه ماما اومد, برام یه سرم وصل کرد یه امپول زد و معاینه کرد گفت دو سانتی وای که چقد چندش بود هم زمان با من تخت بغلی هم یه خانمه که بچه سومش بود بستری شد اون هی به من دلداری میداد که ترس ندارم و قشنگ ترین حس دنیاس

آرامش .. تمام آنچیزیست که بدنبالش هستیم.. پس باهم مهربان باشیم..💞
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز