توی یه خانواده ی کم جمعیت به دنیا اومدم.سالها پیش توی تهران
زمانی به دنیا اومدم که اگر زوجی بعد از یکسال بچه دار نمیشدن انگ نازایی تا اخر عمر روی پیشونیشون بود
مادر و پدرم بعد از چهار سال زندگی مشترک منو به دنیا اوردن،به قول خودشون بعد از کلی دوا و درمون
پدرم اون زمان عاشق پسر بود
سی سال پیش سونوگرافی مثل الان روتین نبود
تا لحظه ی تولد بیشتر مامانها جنسیت بچشونو نمیدونستن
روزهای آخر نزدیک تولد من میشه و بابام همچنان چشم به راه که گل پسرش به دنیا بیاد
اما چند روز مونده به موعد طبیعیه زایمان،مامانم دیگه حرکتی از جنین حس نمیکنه
تا ظهر صبر میکنه اما هیچ
خلاصه تا بابام از سر کار برمیگرده فوری میرن بیمارستان
کلی معاینه و ... اما هیچی
هیچ صدای قلب و تحرکی نداشتم
دکتر بابامو صدا میکنه و براش توضیح میده که احتمال زیاد بچه مرده و شما باید رضایت بدید که خانمتون عمل بشه
بابام بعدا تعریف کرد که همونجا دلش شکست.بعد چهار سال انتظار ،حالا یه بچه ی مرده
امضا میکنه و میره توی محوطه ی بیمارستان
تا میتونه ضجه میزنه،میگه خدایا ببخش ناشکری کردم،دختر و پسرش فرقی نداره،فقط سالم بدش توی بغلم، و کلی هم نذر میکنه
همزمان اونور مامانمو که واسه عمل آماده میکردن مامانم متوجه حرکات من میشه و به دکترش اطلاع میده
دوباره معاینه و معاینه
و من چند ساعت بعد صحیح و سلامت با یه زایمان طبیعی راحت به دنیا اومدم!!!
و شدم نور چشمی خانواده ی پدری و مادری
قسم راست بابام جون من بود و کلی عشقولانه بازیهای دیگه
اما....