دلم گرفته خیلی ...بعد رفتن بابایی ...الان دقیقا43 روزه ...کل زندگیمو عوض شد ...از یه طرف رفتنش از ی طرف حرف مردم ...از این ساعتا ب بعد دلم میگیره استرس اون روز اصلا یادم نمیره خونه ساکت بود جهنممممم مامان و داداش از بیمارستان اومدن گفتن خوبه ولی از نگاه داداشم معلوم بود...ساعت نه شب 😢 خبر رفتنش واااای خدایا ...
نبودنش... مظلومیتش ...مریض شدنش ...نگاه مهربونش ...همه و همه ارومم نمیزاره
قرار بود عروسیمونو بگیریم بابایی خیلی راضی بود با ازدواجمون ...گفتیم از بیمارستان بیاد جشن عروسیمونو میگیریم ... که نشد ...الان چهل روزه من هنوز عزادارم ولی خیلیا زنگ میزنن که کی عروسی میگیرید انگار هیچی نشده انگار خبری نیست ...من بی پدر شدم من عزیزمو از دست دادم ...ولی انگار براشون مهم نیست رفتنش خیلی اذیتم کرد ولی اینجور حرفا اتیشم میزنه خدایا میخوام بمیرممممممم...چرا درک نمیکنن چرا ...