#رمان_معشوق_اجباری_ارباب
#پارت 20
شاید فقط یک ثانیه طول کشید ولی براي من
زمان به کندي گذشت انتظار همچین کاري رو ازش نداشتم...سریع خودمو از بغلش کشیدم بیرون، یه سیلی محکم زدم تو گوشش. جاي
انگشتام روي پوست سفیدش موند.
با آخرین حد عصبانیتم، یه چیزي در حد نقطه جوش گفتم: معلوم هست داري چه غلطی میکنی؟ فکر کردي من کیم؟ یه دختر بی کس و
کار که هر غلطی خواستی با هاش بکنی؟ منو با دختراي ولگرد خیابونی اشتباه گرفتی...پیش خودت چی فکر کردي؟فکر کردي حالا که
باهات بگو بخند دارم دیگه خیالات ورت داشت؟تو یه تار موي منو دیده بودي که همچین کاري روکردي؟!
دیگه نتونستم حرف بزنم. بغض راه نفس کشیدنمو بسته بود. دلم به حالش سوخت ...
دستش روي صورتش بود و چشماش پر اشک. از اتاق زدم بیرون. پشت سرم اومد.
بازو هامو کشید وگفت:بذار حرفمو بزنم...
بازو هامو کشیدم و گفتم: دیگه حرفی بین من وتو نمونده.
خواستم برم که جلوم وایساد و گفت:به خدا اگه نذاري حرفمو بزنم نمیذارم از این خونه بري بیرون.
چیزي نگفتم ف. قط با چشم گریون نگاش می کردم که گفت:آیناز من دوست دارم ...می دونم تو ازم بزرگتري؛ اونم پنج سال... اما به خدا
قسم این هوس نیست.
- قسم نخور...از کجا می دونی که هوس نیست؟ تو فقط هیجده سالته... هنوز مونده که بزرگ بشی بفهمی زندگی فقط دوست داشتن و
عاشق شدن نیست ... اونقدر سربالایی و سراشیبی داره که عشقتو تو این راه فراموش میکنی...
- اما من الان فقط تو رو دوست دارم... نمی خوام به سر بالایی و سراشیبی زندگی فکر کنم...
سرمو از روي تاسفم تکون دادم و گفتم:هنوز بچه اي!
یه قدم برداشتم که دستمو گرفت.
با عصبانیت اما شمرده گفتم: نوید... دستمو.... ول کن.
با ناراحتی گفت: مگه هیجده ساله ها دل ندارن؟ ....فکر نمی کردم روي عشق برچسب 19 +زده باشن!
اینو گفت و دستمو ول کرد. فقط به هم خیره شده بودیم. نفس نفس می زدم.
گفتم: من تو رو جاي برادر نداشتم دوست داشتم، همه چی رو خراب کردي نوید .
از کنارش رد شدم. تا دم در خونمون گریه کردم. دستمو کردم تو جیب مانتو که کلیدو بردارم فهمیدم که نیست. سرمو گذاشتم رو در و
گریه کردم. نمی تونستم در بزنم. اگه مامانم منو با این وضع می دید نمی گفت چه خبر شده؟ احساس خفگی می کردم ... حس کردم یکی
کنارم ایستاده. سر مو از رو در برداشتم بهش نگاه کردم.
کلیدو جلوم گرفت و گفت: حق کسی که دوست داره سیلی خوردن نبود.
کلیدو از دستش گرفتم و اونم رفت. درو باز کردم و یه راست رفتم به حموم. خوبی خونه ما این بود که حموم و دستشوي تو حیاط بود
.لباسو در آوردم و مانتو پوشیدم. نمی دونستم با لباس باید چی کار کنم؟ انداختمش توي ماشین لباس شوي ... در هالو باز کردم. خدا رو
شکر مامانم ت و آشپزخونه بود و براي فردا نهار درست می کرد.
صداي درو که شنید گفت: آنی تویی؟
- آره مامان منم.
خواب از سرم پریده بود. تا صبح تو اتاقم رژه می رفتم. روزي گند تر از امروز نداشتم. مگه ظرفیت آدم چقدره؟ سد به اون بزرگی هم
وقتی ظرفیتش پر میشه سر ریز می کنه چه برسه به من... سرمو گذاشتم رو بالشت. خدایا شکایتمو پیش کی ببرم؟ به کی بگم چرا بابام
معتاده؟ به کی بگم چرا نباید عین دختراي دیگه زندگی راحتی داشته باشم؟ انگشت اشارمو گذاشتم روي لبم؛ جاي بوسه نوید... چرا نوید؟
تو دیگه چرا؟ تو چرا با من همچین کاري رو کردي؟ تمام دلخوشیم به تو بود. فکر می کردم منو مثل خواهرت دوست داري. هیچ وقت به
ذهنم خطور نمی کرد که بشم عشقت، اونی که براش می مردي من بودم .چرا؟ من که نه قیافه درست و درمونی، نه خونواده حسابی دارم.
نمی دونم ساعت چند بود که با صداي اذون بلند شدم و وضو گرفتم. بعد از اینکه نمازموخوندم با تسبیح صدبار استغفر االله گفتم و رفتم به
آشپزخونه، چایی رو حاضر کردم. قبل از اینکه مامانمو بیدار کنم رفتم به حموم و لباسو بردم به اتاقم.
مامانمو بیدارکردم. مانتومو پوشیدم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. با صداي بلند از مامانم خداحافظی کردم. داشتم کفشامو می پوشیدم
که مامانم گفت: پس صبحونه چی؟
- میل ندارم...گشنم شد یه چیزي می گیرم می خورم.
- پس یه دقه صبر کن الان میام.
دم در هال منتظرش موندم. رفت به اتاقش و بعد از چند دقیقه برگشت. یه چیزي هم تو دستش بود. با یه لبخند به لب جلوم وایساد و جعبه
رو گرفت جلوم و گفت:
- تنها کاري بود که می تونستم برات انجام بدم.
کادو رو از دستش گرفتم و گفتم: این چیه مامان؟!!
- خب بازش کن ببین چیه!
کادو رو باز کردم. یه زنچیر کوچیک آویزون بود. به زبان انگلیسی نوشته بود آیناز که پایین حرف » ز«
بهش یه ستاره سفید وصل بود.
فکر کنم بخاطر اینکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود. بهش نگاه کردم.
بغلم کرد وگفت: تولدت مبارك
هرروز ساعت ۱۴ و ۲۳:۴۵