2777
2789
عنوان

😏😍معشوقه اجباری ارباب😍😏

| مشاهده متن کامل بحث + 20057 بازدید | 39 پست

#رمان_معشوق_اجباری

#پارت  ۱۴


نسترن ماشینشو سر کوچه نگه داشت و گفت: آنی اون مرده کیه داره با مامانت حرف میزنه؟باباته؟

به مردي که به ماشین شاسی بلندش تکیه داده بود و داشت با مامانم حرف می زد نگاه کردم وگفتم: باباي من گورش کجا بود که کفن  

داشته باشه؟ بابام خودشم بفروشه نمی تونه همیچین ماشینی بخره... نمی شناسمش!

- میخواي باهم بریم اگه مزاحمه بزنمیش؟!

با چشم غره نگاش کردم و گفتم:از اینکه رسوندیم ممنون... خداحافظ.

- یعنی برم؟ خوب اگه خواستی بزنیش یه تک بزنی اومدم.

خندیدم و گفتم: چشم خانم نینجا!

از ماشین پیاده شدم. نسترن هم رفت. قدم هامو تند برمی داشتم . مامانم مشغول حرف زدن بود تا چشمش به من افتاد رنگش پرید نمی  

دونم به اون مرده چی گفت که به من نگاه کرد. بهشون که نزدیک شدم با تعجب به هر دوشون نگاه کردم و گفتم :سلام!

- سلام مامان ...برو تو

سلام ...دخترته؟ آیناز خانم؛ درست گفتم؟

- شما؟

- برو تو آیناز ..

با اخم به مامانم نگاه کردم و گفتم: معرفی نمی کنی؟

انگار مامانم از حرفم عصبانی شد و گفت: این چه طرز سوال کردنه؟

- فکر می کردم مادرت تا الان راجع به من بهتون گفته باشه.  

- راجع به شما ؟

- بله ..مادرتون...  

مادرم با التماس بهش گفت: آقاي ستوده ازتون خواهش میکنم تمومش کنید. من تو در و همسایه آبرو دارم. الان اگه کسی شما رو اینجا  

ببینه برام حرف در میارن.

پس آقاي ستوده ایشون هستن .

با عصبانیت به مامانم و ستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت و گفت: مگه با تو نیستم میگم برو تو؟

ع با صبانیت بازومو از دست مامانم کشیدم بیرون... کفشامو تو حیاط در آوردم. به اتاقم رفتم. اینقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از  

سقف افتاد رو زمین. کیفمو پرت کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو زمین و از اعصانیت نفس نفس می زدم. مامانم در اتاقمو  

باز کرد. اونم اعصابش بدتر از من خورد بود.  

با همون عصبانیت گفت: براي چی درو اینقدر محکم بستی ؟

- این مردیکه....کی بود؟

- سوالمو با سوال جواب نده .

- بخاطر اینکه اعصابم خرده ...این مرده کی بود داشتی با هاش حرف می زدي؟ چیو باید در مورد اون بهم می گفتی که نگفتی؟اصلا براي  

چی اومده بود؟

- الان کارت به جاي رسیده که داري منو سین جیم میکنی؟

با عصبانیت گفتم: من سین جیمت نکردم. یه سوال ساده ازت پرسیدم. می خوام بدونم مردي که داشتی باهاش حرف میزدي کی بود؟  

همین.

- مگه نشنیدي؟ ستوده ...رئیس رستوران

- خوب چی کار داشت؟

چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید و گفت: اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم.

- همین؟ اونم بعد از یک هفته ...انتظار نداري که حرفتو باور کنم؟

با عصبانیت نگام می کرد. درو بست و رفت. می دونم یه چیزي هست اما نمی خواد بگه. نمی دونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم. سرمو با  

خیاطی گرم کرده بودم ن. اهار هم نخوردم،مامانم صدام نزد ... صداي اذون که شنیدم از پنچره بیرونو نگاه کردم. مغرب شده بود چشمام بد

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

جور درد گرفته بود. کمی مالشتشون دادم. بلند شدم نمازمو خوندم. بعد از نماز دل ضعفه گرفته بودم ....خیلی به خودم فشار آوردم که  

چیزي نخورم اما نشد. مغزم داشت دستور می داد که انرژي کم داره. یه راست رفتم تو آشپزخونه. مامانمو دیدم که به کابینت تکیه داده،  

زانو هاشم تو بغلش گرفته. وقتی متوجه من شد سرشو بالا آورد و گفت:

- بالاخره اومدي بیرون؟

جوابشو ندادم. رفتم سمت قابلمه ها. زیرشونو روشن کردم.  

مامانم گفت: جوابمو نمیدي یعنی قهري؟

چیزي نگفتم. نمی دونستم قهرم یا دارم ناز میکنم؟ تکلیفم با خودمم روشن نبود.بازم مادرم گفت: واقعا چیزي نیست که بخواي بدونی.

همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چی می گفت که باید یه چیزي در موردش بهم بگی؟

صداي نفساشو می شنیدم. برگشتم نگاش کردم. گفت: بعضی وقتا آدما یه راز هایی رو دارن که دلشون نمی خواد کسی از رازاشون سر در  

بیاره.

- پس یه چیزي هست که نمی خواین بگید؟

سرشو تکون داد با بغض گفت: آره هست ولی بذار به وقتش بهت میگم ....ولی کاش میذاشتی نگم.

نمی خواستم مامانمو ناراحت کنم. اون از دست کاراي بابام کم نکشیده. من دیگه نباید قوز بالا قوز می شدم. سرشو گذاشته بود تو دستاش.  

کنارش نشستم.  

دستشو از صورتش برداشتم و گفتم: راز وقتی رازه که گفته نشه ...این راز توئه پس باید پیش خودتم بمونه. نمی خواد چیزي بگی.

با گریه بغلم کرد و گفت :ممنون!

از خوشحالی مامانم خوشحال شدم. نباید اون رفتارو باهاش می کردم..سرشو از روي شونه م برداشت



هروز ساعت۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب


گفت: بوي سوختنی میاد...

- واي....شاممون سوخت!  

زیر قابلمه هارو خاموش کردم و بهشون نگاهی انداختم. نه هنوز قابل خوردن بودن! مامانم با خنده گفت: تا گوساله گاو گردد دل مادرش  

آب گرد !د

- دست شما درد نکنه ...حالا ما شدیم گوساله ...

مامانمم ظهر ناهار نخورده بود. با هم شام خورد می . بعد شام مشغول دوختن لباس پرستو شدم. فردا جمعه بود باید بهش می دادم. صداي  

زنگ پیامم اومد .موبایلمو از زیر پارچه برداشتم. نسترن برام پیام فرستاده بود. خوندمش «: آدمک آخر دنیاست بخند /آدمک مرگ همین  

جاست بخند /دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذي ماست بخند /آدمک خر نشوي گریه کنی؟ کل دنیا تماشاست بخند /آن  

خدایی که بزرگش خواندي به خدا مثل تو تنهاست بخند » خواستم بهش بگم تکراریه ولی بی خیال شدم یه اس عاشقونه براش فرستادم.  

خواب بودم که صداي گوشیم بلند شد. چند بار قطع کردم اما دوباره زنگ می خورد گوشی رو برداشتم دیدم نسترنه گفتم: سلام رئیس!

- سلام. ُشتري کارمند؟

- خوبم...وقت زنگ زدن بلد نیستی ...یه روز جمعه هم دست از سرم برنمی داري؟

- خواستم ببینم هنوز زنده اي یا نه ؟گفتم نکنه بخواي خودکشی کنی!


براي چی خودکشی کنم ؟

- فوت کرد تو تلفن و گفت: خواب بودي نه ؟اي خدا اون موقع که داشتی ب نی مردم عصبانیت و حرص خوردن و غصه خوردن و اشک و آه  

و ناله تقسیم می کردي این بشر کجا بود ؟

با خنده گفتم:تموم شده بود خدا به جاش بی خیالی و خونسردي به هم داد!

- اها میگم چرا تا حالا خودتو ناکار نکردي ..... یه وقت نري معتاد شی؟

با خنده گفتم :همین یه قلم جنسو کم داشتم که برم معتاد شم!  

صداي مردي از پشت تلفن اومد نسترن گفت: اومدم منان جان اومدم.

با خنده گفتم: برو شوهر ذلیل!

- خداحافظ آیناز... می بینمت.

گوشی رو قطع کردم و خوابیدم که دوباره زنگ زد. گفتم: تو نمی تونی همه ي حرفاتو یه جا بزنی؟

با خنده گفت :خب چی کار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه!

خندیدم و گفتم:زهرمار!

- خواستم یه چیزي بهت بگم یادم رفت...امروز حوصله داري باهم بریم خرید؟

- اگه بگم نه دست از سرم برمی داري؟

- خوب معلومه که نه!  

- خدا رحمت کنه امواتتو! پس مجبورم بگم میام ...چی می خواي بخري؟

- فردا شب تولد داداش منانه. خونه مادر شویم دعوتیم برم یه مشت خرت و پرت بخرم.... هم لباس مجلسی براي خودم هم کادو براي  

ایلیا.  

- براي چی میخواي لباس بخري؟ خودت یه چیزي می دوختی.  

- همینم مونده خودم لباس بدوزم بشم انگشت نماي فک و فامیل شوهرم. تا هرجا می شینن نقل مجلسشون بشم که نسترن زن منان ناخن  

خشکه به جاي اینکه لباس بخره رفته براي خودش دوخته...  

- تو چی کار به حرف مردم داري؟

- ننه جون خواهش می کنم نصیحتو بذار برا بعد. ساعت نه میام دنبالت. باي...  

گوشی رو قطع کرد. منم رفتم لباسمو پوشیدم...  

از موقعی که سوار قارقارکش شدم این بشر حرف زد تا موقعی که به پاساژ رسیدیم ...هر لباسی هم مد نظر خانم نبود. از هر لباسی یه  

ایرادي می گرفت ...اینجاشو خراب دوختن... اون پاپیونو اشتباه زدن. به جاي اینکه جلو باشه باید عقب میذاشتن... اصلا رنگ این پارچه به  

درد این مدل نمی خورد ...من نمی دونم کسی که این لباس و دوخته فکر نکرده جلوي این لباس نباید باز باشه؟

یکی نبود به این بگه آخه مگه تو ناظر کیفی لباسی که اظهار نظر میکنی... حتی از چند تا لباس عکس گرفت که از رو مدلشون بدوزه.  

خلاصه من بدبختو تا ساعت هشت ونیم، نه... توي خیابون چرخوند از همون راه لباس پرستو هم بهش دادیمو خیلی از لباس خوشش اومده  

بودو نسترن هم ازش تعریف کرد وقتی به خونه رسیدم، سکوت سنگینی تو خونه بود. ترسیدم. با دو خودمو به هال رسوندم.  

صداش زدم: مامان ...مامان؟

- اینجام تو اشپزخونه .

رفتم به اشپزخونه. پشتش به من بود. داشت آشپزي می کرد. گفتم: سلام شام چی داریم؟

با صدایی که بیشتر شبیه بغض بود گفت:آبگوشت بادمجان.

فهمیدم چیزي شده. با ترس قدمامو آروم برمی داشتم. پشت مامانم وایسادم د. ستمو گذاشتم رو شونه هاش و برگردوندمش طرف خودم.  

به صورتش نگاه کردم. بازم کبود بود. از عصبانیت فکم منقبض شده بود. گفتم: حیوون وحشیه بازم اومده بود؟

با ترسی که تو چشماش بود به پشت سرم نگاه کرد... سرمو چرخوندم و پشتو نگاه کردم. توي چار چوب در آشپزخونه ایستاده بود. از اون  

موهاي پرپشت و لختش خبري نبود. جاشو به تاسی داده بود. از اون چشماي گیراي مشکی هم خبري نبود. زیر چشماش گود شده بود.  

صورت سفیدش سیاه شده بود. اون اندام خوش فرمش خرد شده بود. باورم نمی شد خودش باشه. بعداز پنج سال که برگشته چقدر پیر  

شده. باباي چهل سالم شده بود شصت ساله. بغضی تو گلوم راه پیدا کرد. راه نفس کشیدنمو بست ...

هرروز  ساعت ۱۴   و  ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب


#پارت 16


...نمی دونم بغضم بخاطر چی بود بخاطر  

اینکه دلم براش تنگ شده بود یا اینکه اون چند سالی که زجرمون داد و رفت؟ وقتی خندید تازه فهمیدم که اون دندوناي سفیدو هم دیگه  

نداره. یا سیاه شده بودن یا اصلا وجود نداشتن.  

با اشکی که همراه لبخند بود گفت: آیناز خودتی؟ چقدر بزرگ شدي !

دستاشو از هم باز کردبا لبخندگفت : بیا بغلم!

- اشک تمساح براي من نریز بیام تو بغلت که چی بشه؟ فکر کردي تمام سالها یی رو که غذابمون دادي فراموش کردم؟این پنج سال کدوم  

جهنمی بودي که الان پیدات شده ها؟

با یه لبخند حرص درآر گفت: پیش اون یکی زن و بچم بودم. آخه شماها دیگه دلمو زده بودید.

از عصبانیت دستمو مشت کرده بودم. یه سیلی محکم زدم تو گوشش... شاید جاي کتک هایی که به مامانم زده بود و نمی گرفت اما حداقل  

یه ذره دلم خنک می شد ...با عصبانیت نگام کرد. تند تند نفس می کشیدم. ترسیدم منو بزنه تو چشمام خیره شد و با عصبانیت مچ دستمو  

گرفت و فشارداد. درد شدیدي تو دستم پیچید که مامانم با گریه گفت: اصغر ولش کن دستشو می شکنی.

بابام همین جور که مچمو فشار می داد گفت : یه مرد هیچ وقت خوش نداره کسی روش دست بلند کنه این دفعه رومی بخشم ولی بعد  

بخششی در کار نیست.  

با اینکه دستم درد می کرد ولی گفتم: فکر کردي چون سبیل داري مردي؟تو مردي؟! بی غیرت زنتو می زنی و فرار می کنی؟!

مامانم با التماس دست بابا رو می کشید شاید دستمو ول کنه.

- اصغر بچمو ول کن!


اما بابام بیشتر دستم و فشار داد. انگار هنوز زور داشت. از درد چشمامو فشار دادم اما صدا یی ازم در نیومد. انگار فهمید دارم درد می کشم  

دستمو ول کرد و گفت:  

- ستاره این دخترت آخرش به خاطر زبونش سرشو از دست میده.

مامانم با گریه گفت: چرا دست از سرمون برنمی داري؟چی از جونمون می خواي؟

- پول... پول میخوام.

مچ دستمو مالش دادم .با عصبانیت گفتم: نقدي پرداخت کنیم یا چک بدیم خدمتتون ؟ فکر کردي اینجا بانک خصوصیته که هر وقت پول  

خواستی دو دستی تقدیمت کنیم؟

بابام گفت : زبون تند و تیزي داري!

- شرمنده که باب میل شما نیست!  

پوزخندي زد و چیزي نگفت. مامانم گفت: فکرشو نکردي این پولو باید از کجا بیاریم؟!

- چرا فکرشو کردم پول پیش این خونه چقدره؟

گفتم «: آقا فکر همه جاشو کرده......یه میلیون خوب که چی؟»

- خوب بقیشم قرض می کنیم ..

مامانم گفت: اون وقت از کجا؟

- از همسایه اي،فامیلی،آشنایی...بالاخره یکی پیدا میشه سه میلیون به ما قرض بده...

مامانم با عصبانیت گفت: مثل اینکه یادت وقتی با تو ازدواج کردم تمام کس و کارم بهم پشت کرد.

- همچین میگه کس و کار یکی ندونه فکر میکنه قوم تاتار فامیلشن ..دو تا خواهر وبرادر داري.  

با عصبانیت گفتم: از تو بی پدر ومادر که بهتره نه ؟  

دیگه نتونست خودشو کنترل کنه. با عصبانیت چنان سیلی به صورتم زد که سرم سیصد و شصت درجه چرخید و افتادم رو زمین. ولم نکرد  

اومد طرفم یقمو گرفت از زمین بلندم کرد. مامانم سعی کرد جدامون کنه. التماس می کرد اما دل باباي منو از سنگ ساخته بودن.  

با فک منقبض شده گفت:چرا با من اینجوري حرف می زنی؟ ها؟ مگه من بابات نیستم ؟... فکر می کردم دخترا باباین؟

مامانم همین جوري با گریه التماس می کرد اما گوشی بدهکار حرفاي مامانم نبود.  

گفتم: اون براي دخترایه که باباهاشون نازشونو می کشن نه من که تمام سهمم از محبت بابام فقط کتکاشه ...کدوم بابا دخترشو اینجوري می  

زنه؟ کدوم بابا به جاي سوغاتی ،سیلی می زنه تو گوش دخترش؟ ...تو باعث شرمندگیمی بابا!

فقط تو چشمام خیره شده آب دهنشو قورت داد و آروم گذاشتم زمین. نتونستم وایسم پاهام شل شده بود. نشستم. بابام رفت سمت  

کابینت.  

مامانم بغلم کرد با گریه گفت: الهی مادرت بمیره تو رو اینجورري نبینه. الهی خیر نبینی دستت بشکنه.

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب



بابام با یه ظرف آب و یه دستمال به دست کنارم نشست. پارچه رو زد به آب و گذاشت کنار لبم نمی دونستم چرا این کارو می کنه؟ وقتی  

دوباره پارچه رو به آب زد و آب خونی شد فهمیدم لبم خون اومده خ. واست دوباره این کارو بکنه که با عصبانیت دستشو کنار زدم و گفتم:  

نمی خوام.  

- لبت داره خون میاد. بذار پاکش کنم.

- کی از تو خواست این کارو بکنی؟ اون موقع که بهت احتیاج داشتم کجا بودي؟ تازه یادت افتاده که دختر هم داري؟

به سمت سینک ظرفشویی رفتم که مامانم گفت بذ: ار یه ذره یخ بذارم روش.  

- نمی خواد...

شیرو باز کردم، کنار لبمو تمیز می کردم که بابام ظرفو گذاشت رو کابینت و گفت: به شما خوبی نیومده.

- مگه تو خوبی هم بلدي؟

مامنم گفت: بس کن آیناز... محض راضی خدا بس کن!

خواست بره که گفتم: نگفتی پولو می خواي چیکار؟

برگشت و گفت:برات مهمه؟

- براي اینکه شرت کم بشه آره!  

بابام با عصبانیت نگام کرد و گفت: مثل اینکه بین من و تو چیزي به اسم محبت پدر و دختري وجود نداره.

- اگه هم بود خودت نابودش کردي.  

یه پوفی کرد و گفت: بدهکارم.

- اینو که خودمم می دونم! پولو براي کی می خواي؟

- براي کسی که براش کار می کنم .... لابد می خواي بدونی چرا؟ دوهفته پیش چند کیلو تریاك بهم دادن گفتن ببرم کردستان. تو راه گیر  

پلیسا افتادم. از ترس همشو انداختم تو دره. گفتم اگه بگیرنم حداقل چیزي همراهم نباشه. وقتی از شر پلیسا خلاص شدم، رفتم سراغ موادا  

اما نبودن ... هرچی گشتم پیداشون نکردم از ترس اینکه رئیسم منو بکشه خودم بهش نگفتم. یه قاصد فرستادم که خبرو برسونه اونم پیغام  

فرستاد یا پول یا گردنت ...اگه پولو بهش ندیم منو می کشه ...می دونم پول ندارید اما یه جوري برام جورش کنید جبران می کنم.

پوخندي زدم وگفتم: یعنی انقدر جونت برات عزیزه که میخواي جبران کنی...خیر نخواستیم شر مرسان!

این حرفو که بهش زدم چیزي نگفت و رفت بیرون. بعد از اینکه لبم وتمیز کردم رفتم به اتاقم...  

از روز ي که چشمم به دنیا باز شد فهمیدم بابام معتاده و مامانم حمال. مامانم صبح تا شب می رفت کار می کرد تا هم خرج خونه و من در  

بیاد هم پول مواد آقا جور بشه ،یادم نمی ره روزي که بابام بخاطر مواد فرش زیر پامونو فروخت ... کاش مامانم حرف خانوادشو گوش می  

داد و با بابام ازدواج نمی کرد ..مامانم جوون بود. عاشق بابام ،ولی خانواده مادرم بابامو قبول نداشتن. می گفتن بی کس و کاره. نه پدري داره  

نه مادري؛ حتی یه فامیل هم نداره که بخواد ضمانتشو بکنه اما مامانم لجبازي کرد و گفت اصغرو می خواد وکوتاه هم نمیاد. وقتی دیدن  

مامانم کوتاه بیا نیست، قبول کردن که با بابام ازدواج کنه. به شرط اینکه دور خونوادش خط بکشه. مامانم قبول کرد ...مامانم می گفت  

روزاي اول نمی دونست بابام معتاده. چون فقط سیگار می کشید ...شب ها یی شده بود که خونه نمیومد. اگه هم می اومد دیر وقت میومد


لباساش بوي بدي م ی داد. وقتی مامانم ازش سوال می کرد، جواب درست و حسابی نمی داد... تا اینکه یه روز مامانم باباموتو انباري می بینه  

که مواد می کشه... روزاي بد زندگی شروع شد... پنج سال پیش بابام با یه گروه قاچاقچی مواد آشنا می شه میره و باهاشون کار می کنه.  

توي این پنج سال که نبود از دستش یه نفس راحت می کشیدیم.....تا اینکه دوباره پیداش شده...

***

لباسامو پوشیدم وسایلامو برداشتم و اومدم بیرون مامانم داشت حاضر میشد گفتم: مامان دیر بیا خونه می ترسم.

- از چی میت رسی؟ که کتکم بزنه؟ نترس ده سال کتک خوردم پوستم کلفت شده...اینجا واینسا این دفعه دیر برسی اخراج تو شاخته ها؟

مامانمو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.

از هم که جدا شدیم گوشیم زنگ خورد م. ن نمی دونم اگه نسترن یه روز به من زنگ نزنه مریض میشه؟گوشیمو از تو کیفم برداشتم. با  

تعجب به صفحه موبایلم نگاه کردم. هومن بود جواب ندادم. چند بار دیگه زنگ زد. با عصبانیت گفتم:چیه؟ چی میخواي؟

- چه خبرته آیناز چرا داد میزنی؟

با بغض گفتم: چرا داد میزنم یعنی نمیدونی؟

- پس خبر داري؟

- اره خبر دارم ..خیلی وقته خبر دارم بازیچه دستتم ؟

- دلخوري؟

گریم گرفته بود اما خودمو کنترل کردم نباید ضعفی از خودم نشون میدادم. آب دهنمو قورت دادم تا بغضم بره پایین. یه نفس عمیق  

کشیدم تا گریم نیاد: آره دلخورم ..چون دلمو عین شیشه خرد کردي»

- من فقط زنگ زدم بگم حلالم کنی نمی خواستم زندگیمو با نفرین شروع کنم... و بگم.متاسفم .

- همین؟ متاسفی؟ ...پس اون حرفاي عاشقونه چی شد؟ ...آنی بدون تومی میرم .آنی تو همه زندگیمی ،کسی رو جز تو،تو قلبم راه نمیدم  

همش کشک؟! هشت ماه من وسرکار گذاشتی که الان بگی متاسفی؟ مگه من زنگ تفریحت بودم؟

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب

#پارت۱۸

خب اگه تو هم جاي من بودي همین کارو می کردي

اعصابم خرد شده بود با داد گفتم: فکر کردي همه عین خودتن که امروز رفیقن وفردا میشن نارفیق؟ من اگه با یکی دست رفاقت دادم تا  

آخرش پاي همه چیش وایمیسم نه عین تو...

بغضم شکست... گوشیمو قطع کردم. روي صندلی پارك نشستم و زار زار گریه کردم. بخاطر خودم و بدبختیام... همین جور که گریه می  

کردم حس کردم یکی کنارم نشست.  

گفت:چی شده آیناز خانم؟ چرا گریه می کنید؟

سرم وبلند کردم. نویدبود. سریع اشکامو پاك کردم و گفتم: چیزي نیست.

به صورتم خیره شد و گفت:کی این بلا رو سر تون آورده؟

با لبخند گفتم:سوغاتیه!

انگار حرفمو نشنید. دستشو دراز کرد طرف صورتم. خواست بذاره جاي سیلی. سریع خودمو عقب کشیدم و گفتم: چیکار میکنی نوید؟!


با دست پاچگی گفت:هیچی ببخشید.

بلند شد وبا قدم هاي تندي رفت...  

به نسترن زنگ زدم که نمی تونم بیام. خیلی سوال پیچم کرد اما جوابشو ندادم. چند ساعت تو پارك راه رفتم. به خودمو گذشتم فکر کردم.  

می خواستم بدونم کجاي زندگیمو اشتباه رفتم که باید این بلا ها سرم بیاد؟ خدا یعنی آدم بدبخت تر از منم خلق کردي؟

رفتم خونه. تو هال نشستم. دستامو زانوهامو حلقه زدم و آروم آروم اشک هاي گرمم سرازیر می شد.  

با خودم زمزمه کردم: روي هر سینه سري گریه کند وقت وداع /سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست.

ظهر که مامانم اومد، از دیدنم تعجب کرد و گفت :خونه چیکار می کنی؟جایت درد میکنه؟

گفتم: نه..حوصله کار کردن نداشتم. مرخصی گرفتم ...

مامان ساده من هم باور کرد. شب من و مامان داشتیم نگاه تلویزیون می کردیم که تلفنم زنگ خورد. دلم هري ریخت. مامانم  

گفت:موبایلت خودشو کشت. نمی خواي جوابی بدي؟

اگه هومن باشه چی؟ نمی تونستم جواب بدم.  

مامانم گفت: آیناز کجایی؟نمیخواي جواب بدي؟

ها؟؟چرا.

رفتم به اتاقم. موبایلمو برداشتم. نوید بود. یه نفس راحتی کشیدم و جواب دادم :سلام نوید!

- سلام حالتون بهتر شد؟

یاد صبح افتادم گفتم: آره آره ..بهترم ممنون.

- می شه ازتون یه خواهش کنم؟

- شما امر بفرمایید..

- اختیار دارید...می شه خواهش کنم امشب شما بیایید خونمون بهم درس بدید ...خیالتون راحت مامان وبابام خونه هستن.  

- مگه فردا چند شنبه است؟

- یک شنبه دیگه..نمی خواستم مزاحمتون بشم. فلسفه رو خوندم ولی از منطق سر در نیوردم ..اگه کار داري خودم یه کاریش می کنم...

- نه نه میام...فقط خیالم راحت باشه که مامان وبابات خونست ؟

خندی د و گفت:بهتون نمیاد ترسو باشید!  

یه فوت کردم و گفتم:بساط پذیرایی رو حاضر کن که اومدم!

خداحافظی کردم و لباسامو پوشیدم .به مامانم گفتم میرم پیش نوید. گفت:چرا اون نمیاد؟

- نمی دونم .گفت مامان وباباشم خونست.  

- باشه...برو سلامت.  

دم خونه نوید که رسیدم، زنگو زد . م در وباز کرد. رفتم تو. خودش دم هال وایساده بود. منو که دید گفت: سلام بر خانم معلم دکتر!

- سلام بر شاگرد بیمار


هرروز ساعت ۱۴  ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب


#پارت۱۹


رفتم تو . هر چی سر چرخوندم از پدرو مادرش خبري نبود حس کردم داره دروغ میگه.  

گفتم «: مگه نگفتی مامان وبابات خونن؟ پس کو؟»

- بودن ولی تازه رفتن ...

با اخم نگاش کردم. با لبخند گفت:چیه از من میترسی؟!

پوزخندي زدم وگفتم: از تو جوجه فکلی عمرا!  

وسط هال نشستم. نویدم رفت تو آشپزخونه، بعد از چند دقیقه با سینی برگشت. گذاشت جلوم وگفت: ببخشید اگه کم و کاستی هست  

...من بلد نیستم عین خانم ها پذیرایی کنم.

به سینی نگاه کردم گز و با پولکی با دو تا فنجون چایی بود. یکی از گز ها رو برداشتم وگفتم: نه بابا خیل می خوبه. من عاشق گز و پولکیم.  

- نوش جان .

وقتی از پذیرایی نوید فیض بردم، گفتم: خوب حالا برو دفتر دستکتو بیار تا مشقاتو بنویسیم!  

سینی رو گذاشت تو آشپزخونه... رفت به اتاقش دفتر وکتابشو آورد کنارم نشستو دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشیدمو خواستم  

بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب و طرف خودش کشید.  

گفتم:چیکار میکنی نوید؟ نکنه نمی خواي درس بخونی؟

نه - ...ولی قبل از درس دادن باید یه چیزي بهت بدم.  

اینو گفت رفت به اتاقش چند دقیقه بعد با یه ساك کادویی برگشت. کنارم نشست پاکت و گذاشت جلوم وگفت :چیز قابل داري نیست.

به پاکت نگاه کردم. پر بود از قلب و به انگلیسی نوشته بود دوست دارم عزیزم.

با تعجب گفتم:این چیه؟

- یه هدیه کوچیک براي شما ..نمی خواید بازش کنید؟

- به چه مناسبت؟

- فکر نمی کردم هدیه دادن مناسبت بخواد؟چرا اینجوري نگام می کنید ؟فقط بخاطر اینکه این مدت زحمت کشیدید بهم درس دادید،  

خواستم روز معلم بهتون بدم ولی دیدم روز پرستار بهتره.  

از حرفش خندم گرفته بود. کادو رو باز کردم ...یه لباس مجلسی زرد لیمویی بود. از مدلش خوشم اومد. دو تا بند داشت که پشت گردن  

گره میخورد. پایینش پر از چین بود. به احتمال زیاد تا رونم می رسید.  

با تعجب گفتم:ممنون خیلی خوشگله ...گرون خریدیش؟

با لبخند گفت:قیمتش مهمه؟

- ببخشید نباید قیمتشو می پرسیدم... خوب دیگه درسو شروع می کنیم .

- نمی خواید بپوشیدش؟!

این امشب چش شده ... مشکوك می زنه! اصلا براي چی باید براي من همچین لباس گرونی بخره؟ براي چی گفت پدر و مادرش  

خونست؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه، بخواد بلا ملا سرم بیاره؟نه بابا بنده خدا اهل این حرفا نیست!


با لبخند گفتم :نه میرم خونه میپوشمش.

- خوب برید بپوشیدش، اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم.  

نخیر! مثل اینکه این تا منو امشب نفله نکنه دست از سرم برنمی داره! هرچند یه چیزي داشت ته دلم قلقلکم می داد که بپوشمش ...خودمم  

دلم می خواست ببینم چه شکلی میشم. کمی این دست و اون دست کردم و گفتم:باشه ...کجا برم؟

انقدر نوید خوشحال شد که فکر کردم تا حالا خبر به این خوشحالی به گوشش نرسونده بودن! با لبخند گفت: اتاق من.

اتاق پشت سرم بود. بلند شدم رفتم به اتاقش. بهش گفتم :کلید اتاقو می دي؟

خندید وگفت: چیه میترسی بیام تو؟!

با یه لبخند مسخره اي گفتم:از بس امشب مشکوك شدي این کارتم بعید نیست!

با اخم گفت: دست شما درد نکنه! حالا ما شدیم چشم چرون؟

- خیل خوب بابا ...ولی بهت گفته باشما؟ اگه یکی از پاهاتو بذاري تو اتاق جفتشو قلم می کنم!  

خندید و گفت: پس با سر میام که یه دفعه قلم بشم!  

چیزي نگفتم و با حرص درو بستم. مانتو شالمو در آوردم انداختم روتختش. لباسو پوشیدم بندو پشت گردنم گره دادم. پشت کمرم کلا  

لخت بود تابالاي باسنم. هر کی اینو دوخته بوده به احتمال زیاد پارچه کم آورده! جاي نسترن خالی که رو لباس عیب بذاره... موهامم باز  

کردم جلوي آی نه قدي که تو اتاقش بود وایسادم. خیلی بهم میومد. عقب و جلو و بالا و پایین، چپ و راست خودمو نگاه کردم. کلی قر دادم  

و ذوق کردم. تو دنیاي خودم سیر م ی کردم که یهو در باز شد.  

با ترس دستمو گذاشتم رو سینم و برگشتم و با چشاي گشاد گفتم:براي چی اومدي تو؟!

یه لبخند شیطنتی روي لباش بود و گفت:چقدر بهت میاد! خوشگل شدي.  

شیرجه پریدم سمت مانتوم و شالم با اخم و عصبانیت پوشیدمشون. حضرت والا هم حتی یک لحظه چشماش و از من دور نکرد. خدا رو  

شکر شلوارم و در نیاوردم.  

با همون عصبانیت گفتم:براي چی همین جوري سرتو انداختی پایین و اومدي تو ؟حداقل یه در می زدي ببینی لباس تنم هست یا نه؟

اومد ر و به روم ایستاد من فقط تا پایین شونه هاش بودم. ازش ترسیدم. نفس نفس می زدم. نفساي گرمش به صورتم می خورد. با لبخندي  

که روي لبش داشت صورتشو بهم نزدیک می کرد.  

با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگیته این کارا چیه؟

جور که خواستم از کنارش رد بشم، با یه حرکت بازومو به طر ف خودش کشید انداخت تو بغلش. سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو  

بوسید.  

مغزم هنگ کرد و دیگه هیچ دستوري صادر نکرد. یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد.



هرروز ساعت ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب

#پارت  20


شاید فقط یک ثانیه طول کشید ولی براي من  

زمان به کندي گذشت انتظار همچین کاري رو ازش نداشتم...سریع خودمو از بغلش کشیدم بیرون، یه سیلی محکم زدم تو گوشش. جاي  

انگشتام روي پوست سفیدش موند.

با آخرین حد عصبانیتم، یه چیزي در حد نقطه جوش گفتم: معلوم هست داري چه غلطی میکنی؟ فکر کردي من کیم؟ یه دختر بی کس و  

کار که هر غلطی خواستی با هاش بکنی؟ منو با دختراي ولگرد خیابونی اشتباه گرفتی...پیش خودت چی فکر کردي؟فکر کردي حالا که  

باهات بگو بخند دارم دیگه خیالات ورت داشت؟تو یه تار موي منو دیده بودي که همچین کاري روکردي؟!

دیگه نتونستم حرف بزنم. بغض راه نفس کشیدنمو بسته بود. دلم به حالش سوخت ...

دستش روي صورتش بود و چشماش پر اشک. از اتاق زدم بیرون. پشت سرم اومد.  

بازو هامو کشید وگفت:بذار حرفمو بزنم...

بازو هامو کشیدم و گفتم: دیگه حرفی بین من وتو نمونده.

خواستم برم که جلوم وایساد و گفت:به خدا اگه نذاري حرفمو بزنم نمیذارم از این خونه بري بیرون.

چیزي نگفتم ف. قط با چشم گریون نگاش می کردم که گفت:آیناز من دوست دارم ...می دونم تو ازم بزرگتري؛ اونم پنج سال... اما به خدا  

قسم این هوس نیست.

- قسم نخور...از کجا می دونی که هوس نیست؟ تو فقط هیجده سالته... هنوز مونده که بزرگ بشی بفهمی زندگی فقط دوست داشتن و  

عاشق شدن نیست ... اونقدر سربالایی و سراشیبی داره که عشقتو تو این راه فراموش میکنی...

- اما من الان فقط تو رو دوست دارم... نمی خوام به سر بالایی و سراشیبی زندگی فکر کنم...

سرمو از روي تاسفم تکون دادم و گفتم:هنوز بچه اي!

یه قدم برداشتم که دستمو گرفت.  

با عصبانیت اما شمرده گفتم: نوید... دستمو.... ول کن.

با ناراحتی گفت: مگه هیجده ساله ها دل ندارن؟ ....فکر نمی کردم روي عشق برچسب 19 +زده باشن!

اینو گفت و دستمو ول کرد. فقط به هم خیره شده بودیم. نفس نفس می زدم.  

گفتم: من تو رو جاي برادر نداشتم دوست داشتم، همه چی رو خراب کردي نوید .

از کنارش رد شدم. تا دم در خونمون گریه کردم. دستمو کردم تو جیب مانتو که کلیدو بردارم فهمیدم که نیست. سرمو گذاشتم رو در و  

گریه کردم. نمی تونستم در بزنم. اگه مامانم منو با این وضع می دید نمی گفت چه خبر شده؟ احساس خفگی می کردم ... حس کردم یکی  

کنارم ایستاده. سر مو از رو در برداشتم بهش نگاه کردم.  

کلیدو جلوم گرفت و گفت: حق کسی که دوست داره سیلی خوردن نبود.

کلیدو از دستش گرفتم و اونم رفت. درو باز کردم و یه راست رفتم به حموم. خوبی خونه ما این بود که حموم و دستشوي تو حیاط بود  

.لباسو در آوردم و مانتو پوشیدم. نمی دونستم با لباس باید چی کار کنم؟ انداختمش توي ماشین لباس شوي ... در هالو باز کردم. خدا رو  

شکر مامانم ت و آشپزخونه بود و براي فردا نهار درست می کرد.  

صداي درو که شنید گفت: آنی تویی؟

- آره مامان منم.


خواب از سرم پریده بود. تا صبح تو اتاقم رژه می رفتم. روزي گند تر از امروز نداشتم. مگه ظرفیت آدم چقدره؟ سد به اون بزرگی هم  

وقتی ظرفیتش پر میشه سر ریز می کنه چه برسه به من... سرمو گذاشتم رو بالشت. خدایا شکایتمو پیش کی ببرم؟ به کی بگم چرا بابام  

معتاده؟ به کی بگم چرا نباید عین دختراي دیگه زندگی راحتی داشته باشم؟ انگشت اشارمو گذاشتم روي لبم؛ جاي بوسه نوید... چرا نوید؟  

تو دیگه چرا؟ تو چرا با من همچین کاري رو کردي؟ تمام دلخوشیم به تو بود. فکر می کردم منو مثل خواهرت دوست داري. هیچ وقت به  

ذهنم خطور نمی کرد که بشم عشقت، اونی که براش می مردي من بودم .چرا؟ من که نه قیافه درست و درمونی، نه خونواده حسابی دارم.

نمی دونم ساعت چند بود که با صداي اذون بلند شدم و وضو گرفتم. بعد از اینکه نمازموخوندم با تسبیح صدبار استغفر االله گفتم و رفتم به  

آشپزخونه، چایی رو حاضر کردم. قبل از اینکه مامانمو بیدار کنم رفتم به حموم و لباسو بردم به اتاقم.

مامانمو بیدارکردم. مانتومو پوشیدم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. با صداي بلند از مامانم خداحافظی کردم. داشتم کفشامو می پوشیدم  

که مامانم گفت: پس صبحونه چی؟

- میل ندارم...گشنم شد یه چیزي می گیرم می خورم.  

- پس یه دقه صبر کن الان میام.

دم در هال منتظرش موندم. رفت به اتاقش و بعد از چند دقیقه برگشت. یه چیزي هم تو دستش بود. با یه لبخند به لب جلوم وایساد و جعبه  

رو گرفت جلوم و گفت:  

- تنها کاري بود که می تونستم برات انجام بدم.

کادو رو از دستش گرفتم و گفتم: این چیه مامان؟!!

- خب بازش کن ببین چیه!  

کادو رو باز کردم. یه زنچیر کوچیک آویزون بود. به زبان انگلیسی نوشته بود آیناز که پایین حرف » ز«

بهش یه ستاره سفید وصل بود.  

فکر کنم بخاطر اینکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود. بهش نگاه کردم.  

بغلم کرد وگفت: تولدت مبارك


هرروز ساعت ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

دوستان پیداش کردم این اسم اصلیه رمانه که دوست گلمون گفت بهم.ادامشو اینجا دانلود کنین و بخونین مرسی😊😘

‏«رمان حصار تنهایی من» را در بازار اندروید ببین:

http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.bejo.htm&ref=share

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته