#رمان_معشوق_اجباری_ارباب
#پارت ۱۲
❌هرروز ساعت   ۱۴ و ۲۳:۴۵
- زشته مامان.
- چی زشته؟ این که می خواي حقتو بگیري زشته؟تو کار نداشته باش. خودم پولو ازش می گیرم ..
خندیدم وگفتم: خود دانی! فقط یه وقت نیام بگن مامانتو بردن کلانتري؟
لبخندي زد و گفت: نترس! بدون خون و خونریزي این کارو می کنم!  
- خداحافظ.  
- خیر پیش.
با اتوبوس به خیاطی رفتم ... وارد خیاطی که شدم به همه سلام کردم و پشت چرخ خیاطیم نشستم. مشغول دوختن لباس بودم که نسترن  
هم از راه رسید، اونم با اخم. وقتی به همه سلام کرد، اومد سیخ بالا سر من وایساد و گفت: بیا اتاقم کارت دارم!
با تعجب به رفتنش نگاه کردم. زهرا گفت: باز چیکار کردي که اعصابش بهم ریخته؟
از روي بی اطلاعی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی به خدا!
هر چی به مغزم فشار آوردم که بدونم چه کاري،خلاف قانون و مقررات نسترن انجام دادم چیزي یادم نیومد. پشت در ایستادم. دو تا ضربه  
به در زدم. گفت «: بیا تو»
سرم و کردم تو و گفتم:اجازه هست؟
هنوز گرفته بود. گفت:بیا بشین .
روي مبل کنار میزش نشستم. از پشت صندلیش بلند شد و روبه روي من نشست. دستاشو به هم کشید. انگار دو دل بود که بگه یا نگه؟  
دیدم چیزي نمی گه، خودم پیش قدم شدم و گفتم : چیه دمغی؟
یه نفس بلندي کشید که احساس کردم اکسیژن کم آورده. بهم نگاه کرد و گفت: آخرین باري که به هومن زنگ زدي کی بود؟
- نمی دونم دو هفته یا سه هفته پیش. چطور؟
ابرو هاشو بالابرد با تعجب گفت:دو هفته پیش؟
- خوب آره...
از روي عصبانیت گفت : همین بی محلیا رو کردي که.... تو اصلا هومنو دوست داري؟
با یه لبخند گفتم: قبلا آره ولی الان دیگه مطمئن نیستم...چرا می پرسی؟
- هومن چی اون کی زنگ زد ؟
- یک ماه پیش.
دیگه کلافه شده بودم
- خانم باز پرس می شه ازتون خواهش کنم انقدر طفره نري و حرفتو بزنی؟
- می دونی چرا میترا گفت دیگه نمی خواد اینجا کارکنه؟
پوفی کردم و گفتم: آره می دونم گفت دیگه خسته شدم ...می خواست بره دنبال کار دیگه ... چرا انقدر حاشیه می ري؟ عین آدم حرفتو  
بزن...
- سرتو عین کبک کردي تو برف و از دور و برت خبر نداري...اون که بهونش بود .
- یعنی چی؟
توي چشماي مشکیش نگاه کردم تا از حرفی که می خواست بزنه مطمئن بشم. نفسشو با دهن بیرون داد و گفت:هومن دیشب... با میترا  
نامزد کرد.  
حالت آدماي بی خیالو به خودم گرفتم و گفتم :خب مبارکه!
بلند شدم که برم جلوم وایساد. با تعجب گفت : چی مبارکه؟...اصلا شنیدي من چی گفتم؟
- آره شنیدم...  
با تعجب گفت: نگو که می دونستی؟
- معلومه که می دونستم. الان یک ماهه جیک تو جیک همن ...اما نمی دونستم هومن قراره به این زودي ترکم کنه.  
با حرص نفس کشید و گفت: منو باش از دیشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوري خبرو به خانم برسونم که یه وقت خدایی نکرده غش  
نکنن...نگو خانم سرنگ بی خیالی رو زدن به رگ...وقتی می دونستی اینا با همن چرا هیچ کاري نکردي؟
- خب می خواستی چیکار کنم؟ برم یقه طرفو بگیرم بگم چرا دوستم نداري؟ بزنم تو گوشش و بگم چون من دوست دارم تو هم باید منو  
دوست داشته باشی؟ آخه مگه عشقم زوري شده؟
هر کسی حق انتخاب داره.
با عصبانیت گفت: فلسفی حرف می زنی!!! اون حق انتخابو زمانی گفتن که یک نفر رو دوست داشته باشی نه اینکه از روي هوس یکیو سر  
کار بذاري، به یکی دیگه ابراز علاقه کنی ..اصلا تو چرا به هومن نگفتی میترا با چند نفر دوسته؟ ها؟ اگه می گفتی حتما نظرش در مورد میترا  
عوض می شد.
- زندگی هر کسی به خودش مربوطه ...به منم مربوط نیست میترا با چند نفر دوست بوده یا هست. اگه قرار بود هومن بدونه میترا خودش  
بهش می گفت ... آبروي یه دخترو ببرم که مثلا میخوام عشقمو نگه دارم؟ کاري که شده دیگه از دست من کاري ساخته نیست.  
- تو آخرش با این خونسردیات منو به کشتن می دي...
با لبخند گفتم: اونی رو که عاشقشی باید بذاري خوشبخت بشه. حتی اگه پیش خودت نباشه ...هومن منو دوست نداشت. شاید پیش میترا  
خوشبخت تره.
اومد طرفم و بغلم کرد و با گریه گفت: کاش هومن قدرتو می دونست و ترکت نمی کرد. خیلی ماهی آیناز...
با لبخند گفتم: حالا تو چرا داري گریه می کنی؟
- خب چی کار کنم تو که گریه نمی کنی؟ خودم دارم جات اشک می ریزم ...  
خندیدم و گفتم: می خواي بگم یه آب قند برات بیارن؟
اشکاشو پاك کرد و یه نفس کشید و گفت: من نمی دونم مادرت سر تو حامله بوده چی می خورده که تو انقدر خونسردي!
لبخندي زدم وگفتم :خونسردي...بابت خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه!  
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:دوستش داشتی؟
- هرچی بوده گذشته. دوست داشتن و نداشتن که دیگه دردي از من دوا نمی کنه؟
مچ دستمو ول کرد و گفت: خواستی بري بگو خودم می رسونمت.