2777
2789
عنوان

😏😍معشوقه اجباری ارباب😍😏

| مشاهده متن کامل بحث + 20064 بازدید | 39 پست

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب

پارت   10



بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بله؟

انگار داشت این دست و اون دست می کرد ولی بالاخره گفت:بابات...اومده.

با شنیدن اسم بابا خشکم زد. بابا...چقدر این کلمه آشنا بود... بابا... چند سال بود این کلمه به زبون نیاورده بودم. بعد از پنج سال اومده که  

چی بگه؟ چی می خواست؟ ما رو به امون خدا ول کرد و رفت. نیومد بپرسه چی می خورید؟ چی می پوشید؟ اصلا زنده اید یا مرده؟ سرمو  

چرخوندم به صورت مامانم که دم در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم. چشمام از تعجب داشت از جاش در میومد.  

گفتم: مامان صورتت چی شده؟!

انگار که منتظر همین جمله بود، رو زمین نشست و با گریه گفت:باباي آشغالت این بلا رو سرم آورده.

رفتم کنارش نشستم و گفتم: براي چی بهت زده؟! این جاي سوغاتیشه؟!

- آقا بعد از پنج سال اومده پول می خواست...گفتم ندارم ..اونم...  

گریه امونش نداد حرف بزنه. بغلش کردم ... تمام صورتش کبود شده بود. زیر چشمش سیاه شده بود نمی دونستم باید چی کار کنم.  

گفتم:می خواي بریم دکتر؟

- نه حالم خوبه.

- مطمئنی؟جاییت درد نمیکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جایت درد میکنه بگو .

- نه مامان خوبم .

- ببین چه بلاي به صورتش آورده... این حیوون کی اومد؟

- چند دقیقه بعد از اینکه تو رفتی یکی با سنگ در رو خونه زد. منم فکر کردم تو یی درو باز کردم دیدم ...باباته. منو هل داد و اومد تو. اول  

گفت پول می خوام. گفتم ندارم ...فکر کرد دروغ می گم کل خونه رو به هم ریخت... وقتی دید چیزي گیرش نیومد، منو گرفت به باد کتک

...گفت تا پول گیرش نیاد دست از سرمون بر نمی داره.  

- پول می خواست!!از کدوم حسابش باید بهش پول می دادیم؟حالا چقدر می خواست؟

- چهارتومن.

با تعجب گفتم: چهار هزار تومن؟!!!

مامانم خندید و گفت: نه قربونت برم چهار میلیون تومن ...باز معلوم نیست چه گندي زده که پولشو از ما می خواد.

بلند شدم که برم به اتاقم، گفت: اتاق تو رو هم بهم ریخته همه جا رو تمیز کردم ... دیگه نتونستم اونجا رو تمیز کنم.

- بهتر که بهش دست نزدید اون همین جوریش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا!  

مامانم خندید و گفت: اگه من تو رو نداشتم تا الان خودمو کشته بودم.

- این حرفو نزن مامان ...

رفتم به اتاقم. بدتر از اونی بود که فکرشو می کردم. همه لباسام ریخته بود رو زمین... پارچه هاي مردمم هرکدومش یه طرف بود چرخ  

خیاطیم هم انگار دل و رودشو درآورده بود. افتاده بود وسط اتاق. فکر کنم جایی از اتاق نبوده که نگشته باشه... یه پوفی کردم... دختراي  

مردم با با دارن منم خیر سرم بابا دارم. خدایا کریمی تو شکر! مشغول تمیز کردن اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم. گفتم نمی


خورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سیب زمینی سرخ شده با سس گوجه بود. بیشتر شبیه میان وعده بود تا نهار بعد از خوردن نهار  

دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزدیکاي پنج اتاقمو تمیز کردم. خواستم استراحت کنم که موبایلم زنگ خورد. نسترن بود با بی حوصلگی  

جواب دادم «: بله»  

- عزیزم نمی تونی صداتو لیدي تر کنی که یه وقت آدم احساس نکنه یه دیو پشت خطه؟!  

- کاري داري؟

- چیزي شده؟

- مهم نیست کارتو بگو...

- کار من اینه که بدونم تو چت شده؟

- چیز قابل گفتنی نیست.  

- من که میدونم یه چیزي هست ولی نمی خواي بگی... یا غریبه ام یا باهام راحت نیستی ...مزاحمت نمی شم خداحافظ.

- نسترن! دلخور نشو...  

- دلخور نشدم عزیزم. وقتی خودت نمی خواي با من حرف بزنی من که دیگه آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم؟

- الان حالم خوب نیست بذار فردا بهت میگم . - پس یه چیزي شده ...باشه خداحافظ. - خداحافظ.

گوشیمو قطع کردم و گذاشتم کنار بالشتم و خوابیدم ...  یه چادر مشکی پوشیده بودم و تو یه جاي شلوغ و پر رفت آمد راه می رفتم. این قدر شلوغ بود که جاي سوزن انداختن نبود. احساس کردم  

دست کسی تو دستامه و دارم می کشمش. برگشتم دیدم یه دختر بچه ي خیلی ناز با پوست سفید و چشماي سبز و موهاي بور که دو  طرفش بسته بود، گریه می کرد و می گفت «:مامان ..مامان ...» حس کردم بچه ي خودمه. بدون اینکه به گریه هاش توجه کنم اونو با خودم  می کشیدم... دنبال یه راه خروج بودم هر چی سر چرخوندم فقط آدم دیده می شد. چند قدم که رفتم جلوتر، راهو پیدا کردم. با خوشحالی  

برگشتم پشتم... دیدم دستم خالیه و بچه نیست صداي گریه ش می اومد و صدام می زد م«: امان...مامان...» ترسیده بودم و اسم مامانمو صدا  

می زدم «: ستاره...ستاره ...»  

از وحشت و ترس چشمامو باز کردم. نفس نفس می زدم. اتاقم تاریک بود. بلند شدم و کلید برقو زدم. به دیوار تکیه دادم. چشمامو بستم.  چند تا نفس عمیق کشیدم . به آشپزخونه رفتم. لامپ اونجا رو روشن کردم. مامانم نبود صداش زدم «: مامان ..مامان» نمی دونم با این حالش  کجا گذاشته رفته در هالو باز کردم دیدم رو پله ها نشسته و پشتش به من بود

هروز  ۱۴  ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊
نه عزیزم این نبود که 🤔🤔

درسته سفر به دیار عشق نیست ولی من این رمان و خوندم مطمئنم این اسمش نیس اسمشو متاسفانه فراموش کردم😶

یازده بار شمردیم و یکی ❤باز کم است...اللهم عجل لولیک الفرج

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

درسته سفر به دیار عشق نیست ولی من این رمان و خوندم مطمئنم این اسمش نیس اسمشو متاسفانه فراموش کردم😶

ای کاش اسمشو یادتون بود من دربه در دنبال اخرشم 

البته میدونم اخرش چی میشه ها میخوام زود بخونمش

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

عزیزم لینک کانالو میدی؟

بنده به عنوان یه عضو از جامعه نینی سایتی و جامعه ایران مخالفتمو از ازدواج در سن زیر ۱۸ سال اعلام میکنم و هر جا صحبتی در این مورد باشه ساکت نمیمونم.همونطور که حجاب من که یک مسئله شخصیه از نظر شما به شما و شوشو!هاتونو جامعه و قایق و کشتی و این حرفا مربوط میشه ازدواج شما در سن پایین که تبعات زیادی در جامعه داره ،جدا از دلسوزی به منم مربوط میشه. حداقل در سن قانونی ازدواج کنین! برنگردین به صد سال قبلو قبل ترش!از یک کار اشتباه دفاع و تبلیغ نکنین! مثال نقض نیارین که فلانی خوشبخته فلانی اندازه ۴۰ ساله ها میفهمه.کار اشتباه اشتباهه😕حتی اگه خوشبختم بشید خیلی چیزا رو از دست دادین و خیلی مسوولیت هایی که مناسب سنتون نبوده رو دوشتونه (کپی امضای یک کاربر)از اتصال مغزوزبونتون مطلع باشیدبعد نظربدید  

.گفتم:

- براي چی اینجا نشستی؟

انگار که توي این عالم نبود. دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم «مامان»  

یهو با ترس برگشت طرفم. نفس نفس زد وگفت: ترسیدم...چیه؟ کاري داري؟

کنارش نشستم و گفتم: یک ساعته دارم صدات میزنم. حواستون کجاست؟


مگه حواسی ام برام مونده که بخواد جایی باشه... از دست کاراي بابات عاصی شدم ..ده سال یه بار پیداش نمیشه وقتی هم که میاد شر با  

خودش میاره.

با ترس گفتم: اتفاقی افتاده؟

با بغض گفت: هنوز نه ولی اگه پولو جور نکنیم خونه خراب می شیم.

- چی میگی مامان>

- امروز یکی اومده بود دم خونه، گفت به اضغر بگو اگه پولو جور نکنه یه جور دیگه تسویه حساب می کنیم.  

پوزخندي زدم و گفتم: چیه حالا نگران حال اونی؟ولش کن بذار هر بلا یی که می خوان سرش بیارن.  

دستامو گرفت. با ترس تو چشمام خیره شد وگفت: اون دیگه براي من به اندازه دمپایی هم ارزش نداره ...من نگران توام .می ترسم یه  

بلا یی سر تو بیارن. تو این آدما رو نمیشناسی...

- من اصلا نمی دونم اینایی که تو میگی کی هستن. لازم هم نیست بترسی . هیچ غلطی نمی تونن بکنن ...حالا هم به جاي اینکه اینجا نشستی  

پاشو برو تو اینجا گرمه.  

- میگم آیناز کاش یه مدت می رفتی پیش خالت بمونی؟

- مامان چی میگی؟ برم پیش یه خانمی که حتی یه بار هم ندیدمش ..فکرشو نکن بلند شو بریم تو

گونه شو بوسیدم و با خودم بلندش کردم ... کاش مامانم حرف باباشو گوش می کرد با اصغر که الان باباي منه ازدواج نمی کرد هرچند کسی  

آینده رو نمی تونه پیش بینی کنه...

*

دم در خیاطی بودم که صداي بوق ماشین اومد. برگشتم دیدم نسترنه. با عصبانیت پیاده شد، درماشینو محکم کوبید، با اخم اومد طرفم و  

گفت: دیروز چت بود؟ ها؟

با تعجب نگاش می کردم. قیافه آدماي خودخواهو به خودش گرفت وگفت: ببین عزیزم می دونم خوشگلم ولی لازم نیست انقدر بهم خیره  

بشی ...حالا بگو دیروز چه مرگت بود؟

یه نفسی کشیدم و گفتم :علیک سلام! می خواي همین جا وایسی حرف بزنی؟

- نه نه...بریم تو .

بازوهامو گرفت، کشید برد تو دفترش. بازومو از دستش کشیدم و نشستم روي مبل. اونم خودشو چسبوند به من.  

بهش گفتم: می شه یه ذره از من فاصله بگیري؟ بوي عطرت داره خفم میکنه!

- برو بابا ...حالا بگو دیروز چت بود ...

شونه هامو انداختم بالا و گفتم: دیروز بابام اومده بود.

ه - مین؟

- پس چی؟ می خواستی مقاله تحویلت بدم ؟

انگار چیزي یادش افتاده باشه با تعجب و چشاي گشاد گفت:چی گفتی؟بابام !!!مگه تو بابا داري؟

خیلی ببخشیدا! از زیر بوته که عمل نیومدم؟

- نه بابا منظورم اینه که چرا تا حالا در موردش حرف نزدي؟کجا بوده؟کی اومده؟

- چیه نکنه می خواي براي خوش آمد گویی و خیر مقدم گفتن براش دسته گل بخري؟

- اونو که می خرم ...ولی فکر نکنم کسی بخاطر اومدن باباش ناراحت بشه .

بلند شدم و گفتم «: نسترن تو از زندگی من خبر نداري..تا حالا در موردش حرف نزدم چون نمی خواستم کسی بدونه بابا دارم....آقا بعد پنج  

سال پیداش شده، مامانمو به باد کتک گرفته.

نسترنم بلند شد و گفت: ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم...  

- نیستم...اگه سوال دیگه اي نداري برم؟

- آره برو...  

خواستم برم که گفت:ببخش که اونقدر خوب نبودم که بتونی باهام راحت باشی.

با لبخند گفتم:این حرفو نزن. خیلی هم خوب بودي. خودم نخواستم کسی بدونه.

از دست خودم اعصابم خورد بود. کاش انقدر جرات داشتم که مثل بقیه دختراي دیگه فرار کنم ...کجا می رفتم؟ خودمو از چاله درمیاوردم  

مینداختم تو چاه؟!

*

آهنگ فداکاري محسن یگانه که براي زنگ ساعت گوشیم گذاشته بودم بلند شد. با خواب آلودگی دستمو روي زمین می کشیدم و دنبال  

گوشیم می گشتم ...از کنار بالشتم ورش داشتم و ساعتو خاموش کردم. چند دقیقه اي خوابیدم دوباره گوشیمو برداشتم ببینم ساعت  

چنده.... بلند شدم مامانمو بیدار کردم ..نمازمو که خوندم چاي دم کردم. به ساعت آشپزخونه نگاه کردم. شش وربع بود. با مامانم صبحونه  

رو که خوردم، لباسامو پوشیدم، یه سر رفتم آشپزخونه به مامانم گفتم:

- مامان من دارم میرم از بیرون چیزي نمی خواید ؟

مامانم که سرشو توي روزنامه بود بلند کرد و گفت: نه قربونت برم برو سلامت.

- راستی مامان پرده عفت خانم حاضره اومد بهش بده.

- چقدر ازش بگیرم؟

- نمی خواد بگیري.

- چرا؟

- چی بگم ...ما یه تعارفی کردیم اونم تو هوا گرفتش .

- بیجا کرده زنه. یه کاره؟ ...یه هفته ست داري رو پردش کار می کنی و چشمتو روش گذاشتی از زرنگیشه نمی خواد پولو بده ...خودم  

ازش می گیرم.  


هرروز ساعت  ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب

#پارت ۱۲


❌هرروز ساعت   ۱۴ و ۲۳:۴۵


- زشته مامان.

- چی زشته؟ این که می خواي حقتو بگیري زشته؟تو کار نداشته باش. خودم پولو ازش می گیرم ..

خندیدم وگفتم: خود دانی! فقط یه وقت نیام بگن مامانتو بردن کلانتري؟

لبخندي زد و گفت: نترس! بدون خون و خونریزي این کارو می کنم!  

- خداحافظ.  

- خیر پیش.

با اتوبوس به خیاطی رفتم ... وارد خیاطی که شدم به همه سلام کردم و پشت چرخ خیاطیم نشستم. مشغول دوختن لباس بودم که نسترن  

هم از راه رسید، اونم با اخم. وقتی به همه سلام کرد، اومد سیخ بالا سر من وایساد و گفت: بیا اتاقم کارت دارم!

با تعجب به رفتنش نگاه کردم. زهرا گفت: باز چیکار کردي که اعصابش بهم ریخته؟

از روي بی اطلاعی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی به خدا!

هر چی به مغزم فشار آوردم که بدونم چه کاري،خلاف قانون و مقررات نسترن انجام دادم چیزي یادم نیومد. پشت در ایستادم. دو تا ضربه  

به در زدم. گفت «: بیا تو»

سرم و کردم تو و گفتم:اجازه هست؟

هنوز گرفته بود. گفت:بیا بشین .

روي مبل کنار میزش نشستم. از پشت صندلیش بلند شد و روبه روي من نشست. دستاشو به هم کشید. انگار دو دل بود که بگه یا نگه؟  

دیدم چیزي نمی گه، خودم پیش قدم شدم و گفتم : چیه دمغی؟

یه نفس بلندي کشید که احساس کردم اکسیژن کم آورده. بهم نگاه کرد و گفت: آخرین باري که به هومن زنگ زدي کی بود؟

- نمی دونم دو هفته یا سه هفته پیش. چطور؟

ابرو هاشو بالابرد با تعجب گفت:دو هفته پیش؟

- خوب آره...

از روي عصبانیت گفت : همین بی محلیا رو کردي که.... تو اصلا هومنو دوست داري؟

با یه لبخند گفتم: قبلا آره ولی الان دیگه مطمئن نیستم...چرا می پرسی؟

- هومن چی اون کی زنگ زد ؟

- یک ماه پیش.

دیگه کلافه شده بودم

- خانم باز پرس می شه ازتون خواهش کنم انقدر طفره نري و حرفتو بزنی؟

- می دونی چرا میترا گفت دیگه نمی خواد اینجا کارکنه؟

پوفی کردم و گفتم: آره می دونم گفت دیگه خسته شدم ...می خواست بره دنبال کار دیگه ... چرا انقدر حاشیه می ري؟ عین آدم حرفتو  

بزن...

- سرتو عین کبک کردي تو برف و از دور و برت خبر نداري...اون که بهونش بود .

- یعنی چی؟

توي چشماي مشکیش نگاه کردم تا از حرفی که می خواست بزنه مطمئن بشم. نفسشو با دهن بیرون داد و گفت:هومن دیشب... با میترا  

نامزد کرد.  

حالت آدماي بی خیالو به خودم گرفتم و گفتم :خب مبارکه!

بلند شدم که برم جلوم وایساد. با تعجب گفت : چی مبارکه؟...اصلا شنیدي من چی گفتم؟

- آره شنیدم...  

با تعجب گفت: نگو که می دونستی؟

- معلومه که می دونستم. الان یک ماهه جیک تو جیک همن ...اما نمی دونستم هومن قراره به این زودي ترکم کنه.  

با حرص نفس کشید و گفت: منو باش از دیشب با خودم کلنجار رفتم که چه جوري خبرو به خانم برسونم که یه وقت خدایی نکرده غش  

نکنن...نگو خانم سرنگ بی خیالی رو زدن به رگ...وقتی می دونستی اینا با همن چرا هیچ کاري نکردي؟

- خب می خواستی چیکار کنم؟ برم یقه طرفو بگیرم بگم چرا دوستم نداري؟ بزنم تو گوشش و بگم چون من دوست دارم تو هم باید منو  

دوست داشته باشی؟ آخه مگه عشقم زوري شده؟

هر کسی حق انتخاب داره.

با عصبانیت گفت: فلسفی حرف می زنی!!! اون حق انتخابو زمانی گفتن که یک نفر رو دوست داشته باشی نه اینکه از روي هوس یکیو سر  

کار بذاري، به یکی دیگه ابراز علاقه کنی ..اصلا تو چرا به هومن نگفتی میترا با چند نفر دوسته؟ ها؟ اگه می گفتی حتما نظرش در مورد میترا  

عوض می شد.

- زندگی هر کسی به خودش مربوطه ...به منم مربوط نیست میترا با چند نفر دوست بوده یا هست. اگه قرار بود هومن بدونه میترا خودش  

بهش می گفت ... آبروي یه دخترو ببرم که مثلا میخوام عشقمو نگه دارم؟ کاري که شده دیگه از دست من کاري ساخته نیست.  

- تو آخرش با این خونسردیات منو به کشتن می دي...

با لبخند گفتم: اونی رو که عاشقشی باید بذاري خوشبخت بشه. حتی اگه پیش خودت نباشه ...هومن منو دوست نداشت. شاید پیش میترا  

خوشبخت تره.

اومد طرفم و بغلم کرد و با گریه گفت: کاش هومن قدرتو می دونست و ترکت نمی کرد. خیلی ماهی آیناز...

با لبخند گفتم: حالا تو چرا داري گریه می کنی؟

- خب چی کار کنم تو که گریه نمی کنی؟ خودم دارم جات اشک می ریزم ...  

خندیدم و گفتم: می خواي بگم یه آب قند برات بیارن؟

اشکاشو پاك کرد و یه نفس کشید و گفت: من نمی دونم مادرت سر تو حامله بوده چی می خورده که تو انقدر خونسردي!

لبخندي زدم وگفتم :خونسردي...بابت خبر خوشحال کنندت هم ممنون با اجازه!  

خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:دوستش داشتی؟

- هرچی بوده گذشته. دوست داشتن و نداشتن که دیگه دردي از من دوا نمی کنه؟

مچ دستمو ول کرد و گفت: خواستی بري بگو خودم می رسونمت.

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#پارت۱۳


#رمان معشوق  اجباری  ارباب


چیه می ترسی خودکشی کنم ؟

- خودکشی که نه می ترسم بري معتاد شی!  

- باشه ...ممنون فعلا

*

از روي تنهایی و بی کسی مجبور شدم با هومن دوست بشم تا شاید جاي خالی بابامو پر کنه که اینم از شانس بد ما شد یکی عین بابا و ترکم  

کرد ...هشت ماه پیش، من و نسترن روي نیمکت پارك نشسته بودیم که صداي زنگ موبایلی از پشت نیمکت شنیدیم. به نسترن  

گفتم:صداي موبایل میاد، نه؟

به پشتش نگاه کرد وگفت:آره ولی معلوم نیست کجاست.

بلند شدم و پشت نیمکت نگاه کردم. چیزي نبود. نسترن یهو گفت:اوناهاش!پشت اون درخته س.

درخت چند قدم بیشتر با ما فاصله نداشت. گوشی رو برداشتم و جواب دادم صداي یه پسر جوونی بود که موبالیشو گم کرده بود. آدرس  

داد که براش ببرم. وقتی آدرسو گرفتم با نسترن رفتیم به مغازش که انواع و اقسام لوازم خانگی داخلش پیدا میشد ...گوشی رو بهش دادم.  

خواستیم بریم که ازمون خواست چند دقیقه اي بشینیم. ما هم قبول کردیم. بعد از چند دقیقه که خواستیم بریم، شماره تلفنشو بهم داد و  

گفت خوشحال میشه باهاش تماس بگیرم. منم گرفتم اما نسترن گفت بهش زنگ نزن معلوم نیست چه جور آدمیه. اما من به حرف نسترن  

گوش ندادم. یک هفته بعد بهش زنگ زدم. صحبت هاش گرم و مهربون بود یا شاید من اینجوري تصور می کردم ... هر چند شب یک بار  

خودش بهم زنگ می زد. نمی دونم دوستش داشتم یا نه؟ خودم شک داشتم. حرفاي عاشقونه اي بهم می زد. قول ازدواج بهم داده بود اما با  

ورود میترا به خیاطی چشم هومن چرخید طرف اون. به یک هفته نکشید که فهمیدم میترا شده معشوقه جدیدش. منم عقب کشیدم. خوشم  

نمیومد پیش یه پسر زار بزنم که چرا دوستم نداري؟


هرروز ساعت  ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز