2777
2789
عنوان

😏😍معشوقه اجباری ارباب😍😏

20031 بازدید | 39 پست

سلام خانمای عزیز

چندتا از دوستان این رمان رو میخواستن منم گفتم براتون میذارم

فقط اینو بگم چون من از یه جای دیگه کپی میکنم سختمه که بخوام چیزایی که مربوط به اون کاناله رو پاک کنم واسه همین همینجوری میذارم(مثلا ساعت هایی که پایین هر پارت نوشته)
❌❌❌پارت رمان جدید جذاب  و خواندنی

معشوقه اجباری  ارباب

براساس واقعیت  داستان  دختری که  به خاطر بدهی  پدرش  فروخته  میشه  به طلبکار پدرش

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊


#معشوقه_اجباری_ارباب


براساس  داستانی واقعی❌


مناسب بالای ۱۸ سال❤️


بسم االله الرحمن الرحیم

مامانم شونه هامو تکون داد و صدام می زد:  

- آنی؟ آنی؟

- هووم.

- هووم چیه ؟ پاشو ببینم ؟ مگه نمی خواي بري خیاطی ؟

با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم و سیخ نشستم و گفتم:  

- ساعت چنده؟

- هشت ونیم

- واي مامان چرا بیدارم نکردي ؟

بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. مامانم پشت سرم اومد و گفت:

- خودمم تازه بیدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوري صبحونه رو حاضر می کنم.

دستشوي رفتن و دست و صورت شستنم شش دقیقه طول کشید. سریع به اتاقم رفتم و دستی به موهاي فرفریم کشیدم و با یه کش مو بالا  

بستمش. کمد لباسمو باز کردم، هر چی دم دستم بود پوشیدم، به ساعت نگاه کردم؛ هشت و چهل دقیقه بود، یعنی تا نه میرسیدم ؟ عمرا  

اگه برسم ! کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با یه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:  

- بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگیري.

لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حیاط می دویدم که مامانم صدام زد.

- با دمپایی کجا داري میري؟

به پام نگاه کردم دیدم به جاي کفش دمپایی پامه؛ لقمه رو چپوندم تو دهنم، با دهن پر و اعصبانیت گفتم:  

- امروز حتما نسترن حکم اخراجمو می ذاره کف دستم .

مامانم خندید و گفت:  

- اون اگه میخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود.

کفشامو پوشیدم و خودمو با دو به ایستگاه اتوبوس رسوندم چند دقیقه اي منتظر موندم . به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقیقه  

بود دیگه بیشتر از این نمی تونستم منتظر بمونم. چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتم .دستمو براي چند تا ماشین بلند کردم که با سرعت  

نور از کنارم رد میشدن. اعصابم داشت خرد می شد باید به نسترن زنگ می زدم که دیر میام وگرنه تا خود صبح باید به بازجوییاش جواب  

می دادم. گوشیو از کیفم برداشتم. مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که یه پراید جلو پام ترمز کرد . گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم.  

سرمو خم کردم دیدم یه پسر جوون با قیافه زمختی که ته ریشش دیگه در حد ریش بود، عینک افتابیشو گذاشته بود بالاي سرش، یه  

آدامس هم تو دهنش بود که ملچ و ملوچ میکرد و دندوناي زردشو به زیباي به نمایش گذاشته بود. صداي اهنگش اونقدر بلند بود که هر  

کري رو شنوا میکرد. همین جور که نگاش می کردم گفت:


کجا می رید خوشگل؟ برسونمت؟

کمرمو راست کردم. خاك تو سر ِخوشگل ندیده ت بکنن! خدا قربون رحمتت برم. این کی بود اول صبحی به ما دادي؟ نمیدونستم سوار  

بشم یا نه. همیشه مامانم می گفت به غیر از تاکسی سوار ماشین دیگه اي نشو منم که تا الان حرفشو گوش کردم. یه امروزو بی خیال حرف  

مامان می شم. یه نفسی کشیدم؛ توکل بر خدا کردم و سوار شدم. خدایا خودمو دست تو سپردم. از قدیم هم گفتن لنگه کفشی در بیابان  

نعمت است ولی این براي من غضبه!

به محض اینکه سوار شدم، آنچنان پاشو گذاشت رو پدال گاز که عین فنر تو جام عقب و جلو شدم. یه اهنگ خارجی گذاشته بود و خودشم  

باهاش می رقصید. خداییش اگه یه کلمه شو م ی دونست! گوشام درحال انفجار بود. صداش زدم:  

- آقا!

فقط گردنشو تکون می داد. بلند تر صدا زدم:  

- آقـــا!

با دستاش می زد به فرمون و گردنشو می چرخوند. این دفعه دیگه صدام درحد جیغ بود:

- آقـــــا!

صداشو کم کرد و از تو آیینه گفت:  

- جانم منو صدا زدید ؟

با عصبانیت گفتم: بله ...خیلی ببخشید شما احیانا دچار مشکل شنوایی هستید ؟

- نه دور از جونم چطور صداش اذیت تون میکنه؟

- بله.

- اخ ببخشید خوب می خواید یه آهنگ ایرونی برات بذارم؟

خ - یلی ممنون.من کلا اهل موسیقی و آهنگ نیستم.

- مگه میشه ؟

- حالا که می بینی شده! این خیابونو برید سمت راست.

وقتی پیچبد سمت راست، گفت:  

- بهتون نمی خوره از اوناش باشی!  

با اخم گفتم: از کدوماش؟

- از همینایی که چه می دونم ؟ می گن آهنگ گوش دادن حرام است آدمو جهنمی می کنه از این حرفا دیگه!

اگه کسی حرف گوش کن بود، الان کل بشریت باید عابد و زاهد می شدن.  

با عصبانیت و جدي گفتم: آره من از همونام. مشکلی دارید؟

انگار که داشت با خودش حرف می زد گفت:  

- منو باش به چه امیدي اینو سوار کردم!


❌هیجانی ترین و عاشقانه ترین  رمان

هر روز  فقط غروبا  ساعت  ۱۹

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

منو لايك كنيد❤️❤️

ميشه لطفا براي حل مشكل مادرم دعا كنيد؟😔 ، لطفا اگه دعا كرديد بهم بگيد تا براتون حمد و ذكر يونسيه بخونم، خيلي سخته مادرت جلوي چشمات آب بشه و هيچكاري ازت برنياد، خدا رو بابت تمام نعماتي كه به من ارزاني داشته، شكرميكنم، ممنون ميشم در تاپيك چالش ناشناسم شركت كنيد🙂🌹 https://harfeto.timefriend.net/16393378956800


#معشوقه_اجباری_ارباب

پارت  دوم

مناسب بالای ۱۸  سال

- بشین. کجا بودي؟

نشستم و گفتم:  

- کجا می خواستی باشم؟ خونه.  

- منظورم اینه که چرا اینقدر دیر کردي؟

- آها! از اون لحاظ ؟خب دیر از خواب بیدار شدم، ماشین گیرم نمی اومد.

رو صندلیش درست نشست ودستشو گذاشت رو میز و با تعجب گفت:

- مگه قحطی ماشین اومده؟

- براي من اره.

- واالله منم بودم با این قیافه سوارت نمی کردم ...آدم وحشت میکنه نگات کنه.  

با ناراحتی گفتم:  

- مگه قیافم چشه ؟خدا این جوري خلقم کرده. مگه دست من بوده؟

- منظورم اینه که اول صبحی میاي بیرون یه دستی به صورتت بکش. لوازم آرایشی که می دونی چیه؟

- عزیزم من صورتمو لازم دارم دلم نمی خواد روش نقاشی بکشم.  

- یه رژ و ریمل شد نقاشی؟

- منو کشوندي اینجا اینو بگی؟

از توي کشوي میزش یه پاکت در آورد، گرفت جلوم و گفت:  

- بگیرش!

ازش گرفتم و گفتم:

- این چیه؟

- پول.دست مزد چند روزي که اینجا کار می کردي.

با تعجب وترس گفتم:

- کار می کردم !!!مگه دیگه قرار نیست کار کنم؟

- نه تو دیگه به درد من نمی خوري. روز اول هم که اومدي اینجا قرارمون این بود که سر وقت بیاي و اگه سه بار دیر کنی اخراج میشی.الان  

شما شش باره که دیر کردي؛ بعلاوه این که دو بار هم نیومد.چند بار هم بهت تذکر دادم.گفتم دوستیمون سر جاش کار هم سر جاش.

با بغض گفتم:  

- اما نسترن؛ تو که می دونی من به این کار احتیاج دارم. اگه اخراجم کنی کجا کار پیدا کنم ؟

- این دیگه مشکل توئه نه من ...فکر کنم تا الانم جبران مافات کرده باشم


سرم و انداختم پایین؛ اشکام سرازیر شدن. با دستم پاکشون کردم. راست می گفت؛ زیر قولم زده بودم. نباید دیر می اومدم اولین بارم هم  

که نبود.اما نباید اخراجم می کرد. خواستم بلند شم که خنده ي بلند نسترن متوقفم کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. اونم فقط می خندید. با  

دستش به من اشاره کرد و گفت:

- نگاش کن چه آبغوره اي هم گرفته!

با همون تعجب که الان گیج شدن هم بهش اضافه شده، گفتم:  

- براي چی داري می خندي؟

هنوز داشت می خندید. گفت:  

- چقدر خنگی که نفهمیدي دارم باهات شوخی میکنم!

با عصبانیت گفتم:  

- هه هه هه! خندیدم بی مزه!  

هنوز می خندید . با خشم جلو میزش وایسادم و تو چشاش زل زدم و گفتم:

- زهر مار! خوشت میاد اذیتم کنی؟

پاکتو انداختم جلوش. نسترن گفت:  

- پاکتو چرا انداختی؟ ورش دار؛ براي خودته.

- به اندازه کافی از شوخیتون فیض بردیم.  

- جدي می گم پول خودته .مانتوها یی که دیروز جات دوختم، دادم به صاحباشون، اونام پولو جیرینگی دادن.  

با شک نگاش کردم قیافش خنثی بود. نه شوخی توش دیده می شد نه جدیت. گفتم:  

- شوخی که نمی کنی؟

- نه واالله! شوخیم کجا بود؟ برش دار.  

پاکتو برداشتم .گفت:  

- شصت تومنه. همون قیمتی که قبلا بهشون گفتی.

- ممنون، ولی خواهشا دیگه از این شوخیاي سکته کننده با من نکن!  

تا خواست حرفی بزنه تقه اي به در خورد و زهرا سرشو آورد تو، گفت:  

- ببخشید . یه خانم اومده با آنی کار داره.

نسترن گفت:  

- کیه؟

- مشتریه ...

گفتم:

- باشه، الان میام.


زیباترین و هیجانی ترین داستان واقعی

هرروز فقط غروبا ساعت  19

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊


#پارت سوم

#رمان_معشوقه_اجباری_ارباب

براساس واقعیت

مناسب بالای ۱۸  سال


زهرابهم نگاه کردو گفت:

- چیزي شده ؟

نسترن با خنده گفت:  

- اگه خدا قبول کنه ایشاا... می خوام شوهرش بدم!

زهرا هم خندید و گفت:  

- مبارك ایشاا...!

زهراکه رفت، با اخم نگاه نسترن کردم و گفتم:  

- من نمی دونم منان از چی تو خوشش اومده بود که با کله اومد خواستگاریت؟!

یک تاي ابروشو برد بالا وگفت:  

- از خوشگلیم!

خندیدم و گفتم:  

- بابا خداي اعتماد به نفس!اجازه مرخصی که می فرمایید؟

بلند شد و گفت:  

- اختیار دارید؛ اجازه ي ما هم دست شماست.

- یه تعظیم کوچولو کردم و گفتم:  

- صاحب اختیار مایید.نفرمایید!

نسترن گفت:  

- این لفظ قلم حرف زدنت منو کشته!

راست ایستادم و گفتم:  

- موجب مباهات ماست که باعث مرگ شما می ش !م

اینو گفتم و به سمت در دویدم. درو که باز کردم، دفترشو به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بیرون، خورد به در. با صداي بلندي  

گفت:  

- آیناز می کشمت!

تا برگشتم، دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن. با لبخند طویل و عریض رفتم سرجام نشستم و کار مشتري رو راه انداختم.

دوستی من و نسترن برمیگرده به سه سال پیش توي یه روز سرد زمستونی.در به در دنبال کار می گشتم. از یه کیوسک روزنامه فروشی  

روزنامه نیازمندي ها رو گرفتم. کل روز نامه رو ورق زدم. کاري که می خواستم و پیدا نم ی کردم. اگه هم پیدا میشد، با شرایط من جور  

نبود. از زمین و زمان نا امید شده بودم. می خواستم برگردم خونه. سر خیابون ایستادم. چپ و راستمو نگاه کردم. ماشینا پشت سر هم رد  

میشدن. از سرما دستامو زیر بغلام گرفتم. خیلی با احتیاط از خیابون رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد و افتادم. یه

سمتم. سریع بلند شدم. هنو ز یه قدم برنداشته بودم که صداي جیغ ترمز ماشینی شنیدم سرمو که بلند کردم محکم خورد به پام. درد  

شدیدي تو پام پیچید. تمام بدنم گرم شده بود. چند نفر دورم جمع شده بودن و سرو صدا راه انداخته بودن:

- چه خبرته خانم ؟ نمی تونید اروم تر رانندگی کنید ؟ دختر مردمو زدي لت و پار کردي.

از درد چشمام و فشار می دادم. صداي زنونه اي تو گوشم می پیچید:  

- خانم حالتون خوبه؟ میتونید بلند شید؟

چشمامو باز کردم. یه خانم که پوست برنزه و بینی قلمی و لباي کوچیک وچشماي مشکی داشت، با موهاي رنگ شده فندقیش، زل زده بود  

به من.  

با صدا یی که پر از درد بود گفتم:

- نه ؛ نمی تونم پام خیلی درد میکنه.

بادستش بازومو گرفت، کمکم کرد بلند شم .وقتی بلند شدم، چشمم افتاد به پوست موز. خواستم نفرین کسی که اون پوست موزو انداخته  

بکنم اما دلم نیومد.خودمو کشون کشون به ماشینش رسوندم وقتی به بیمارستان رسیدیم از پام عکس گرفتن و گفتن شکسته.  

تا یک ماه پاي من بیچاره تو گچ بود. اونم تمام این یک ماه، شب و روز اومد و رفت. وقتی بهش گفتم دنبال کار می گردم بهم پیشنهاد کرد  

که توي خیاطیش کار کنم. بهش گفتم که خیاطی بلد نیستم .قرار شد چند ماهی بهم خیاطی یاد بده. از سر مجبوري یا علاقه، هر چی که بود  

پنج ماهه همه ي فوت و فن خیاطی رو یاد گرفتم. حالا هم واسه خودم یه پا خیاط حرفه اي شدم؛ از لباس عروس گرفته تا لباس مجلسی و...  

خلاصه هر چی که مشتري بخواد براش می دوزم. هیچ وقت از دوستی با نسترن پشیمون نمی شم.

***

- ممنون آقا همین جا پیاده می شم.

کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. اواخر اردیبهشت ماه بود و هواي گرم جنوب. خورشید مستقیم به سر وصورتم می تابید و  

باعث شده بود صورتم عرق کنه. چند قطره از کنار شقیقه هام سر خورد و اومد پایین. ازعرق خودم چندشم شده بود. یه دستمال از کیفم  

برداشتم و صورتمو خشک کردم. هر چی ضد آفتاب به خودم مالونده بودم دود شد رفت هوا... کاش یه کلاهی روي سرم میذاشتم. حداقل  

آفتاب سوخته نشم. نزدیکاي خونمون بودم که پسري رو دیدم پشت به من به دیوار تکیه داده، دست راستشو به دیوار زده بود؛ دست  

چپشم روي صورتش گذاشته کمی هم به پایین خ م شده بود. اول نشناختمش. کمی که جلوتر رفتم، فهمیدم نویده. قدمهامو بلند تر برداشتم  

و صداش زدم:

- دینو ... دینو ...

برگشت سمتم. دستی که جلوي صورتش گرفته بود، از لاي انگشتاش خون چکه میکرد. با ترس جلوش وایسادم و گفتم:  

- چی شده نوید؟!

دستشو برداشت وگفت:  

خ - ون دماغ شدم.

- خوب چرا اینجا وایسادي بیا بریم دکتر.


هر روز غروب ساعت  19

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊




- نه، نمیخواد... یه آب به صورتم بزنم خوب می شه.

بازوشو کشیدم و گفتم: چی چیو آب به صورتم می زنم ...راه بیفت ببینم!

بازوشو از دستم کشید و گفت: به دکتر احتیاجی نیست ... همیشه همین جوریه.

خیلی خون از دماغش می اومد. وایسادنو صلاح ندونستم. گفتم:  

- خیل ی خب پس بریم.

دستشو روي بینی و دهنش گذاشته بود. تمام لباس سفیدش خونی شده بود. کلیدو از کیفم برداشتم که درو باز کنم. گفت «: خونه خودمون  

میرم ».

- چه فرقی میکنه؟

راهشو به سمت خونشون کج کرد و گفت:

- راحت ترم.

منم باحرص گفتم: از دست تو! الان چه وقت تعارف کردنه؟ کلیدا رو بده.

- تو کولمه.  

کوله شو از شونه هاش برداشتم. به دستش نگاه کردم خون دماغش بیشتر شده بود. هل شدم و تند تند کیفشو می گشتم که گفت:

- تو زیپ کوچیه س.

زیپو کشیدم و کلیدو برداشتم. درو باز کردم. زودتر از اون رفتم تو و گفتم:  

- انقدر سر تو بالا نگیر...خون برمی گرده، خفه می شی. با انگشتت جلو ي بینیتو فشار بده... برو تو حموم تا بیام.

به آشپزخونه رفتم. با یه بطري اب خنک رفتم به حموم. گفتم:سرتو پایین بگیر.  

سرشو که پایین گرفت، آبو روي سرش گرفتم. کمی که سرش خیس شد، گفت:

- صبر کن ...صبرکن.

دیگه آب نریختم. سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت: اینو از کجا آوردي؟

-از تو یخچال.

ریز ریز خندید و گفت:بوش نکردي ببینی چیه؟!

نه - ...  

- این عرقه بید مشکه. مامانم براي من درست کرده بود

بوش کردم دیدم راست میگه. با حرص گفتم : چرا زود تر نگفتی؟

با همون خنده گفت: خوب من از کجا بدونم تو چی میخواي بیاري؟!

کلافه شده بودم. نمی دونستم باید چی کار کنم. با هول گفتم: همین جا بشین تا آب بیارم. تکون نخوریا؟

به طرف آشپزخونه می دویدم که با داد گفت: بنزین نیاري آتیشمون بزنی!


ی نبود به این بگه الان وقت شوخی کردنه؟! سریع برگشتم تو آشپزخونه، یه بطري دیگه برداشتم. بخاطر اینکه مطمئن بشم آبه اول  

بوش کردم. با دو رفتم به حموم، آبو روسرش می ریختم گفت:

- براي چی آب رو سرم می ریزي؟

- نمی دونم؛ فکر کنم این جوري زود تر خونش بند میاد

دیدم شونه هاش تکون میخوره. نشستم کنارش و با ترس گفتم: نوید درد داري؟

سرشو که بالا آورد، دیدم داره می خنده. با اعصبانیت گفتم: واقعا که!... ترسیدم...بگیر کمی آب به صورتت بزن.

آبو که به صورتش زد، با خنده گفت: وقتی چیزي نمیدونی چرا الکی تجویز میکنی؟! این جور موقع ها مامانم یخ می ذاره رو بینیم... تو چرا  

انقدر هلی؟ خوبه خون دماغ شدم؛ تیر نخوردم... یه خانم دکتر همیشه باید جلوي مریضاش خونسرد باشه!  

بلند شد که بره. اداشو درآوردم:

- یه خانم دکتر همیشه باید جلوي مریضش خونسرد باشه!

- با حرص گفتم : خوب ترسیدم... اگه خودت جاي من بودي چیکار می کردي؟ ها؟

از حموم رفت بیرون و در اتاقشو باز کرد و با خونسردي گفت: هیچی؛ نگات می کردم تا خون دماغت بند بیاد!

داد زدم: همین؟!

سرشو برگردوند و با لبخند گفت:کار دیگه اي از دستم بر نمی اومد!

رفت تو درو بست. منو بگو نگران کی شدم! رفتم به آشپزخونه. با عصبانیت بطري رو پر از آب کردم و گذاشتم تو یخچال باید کمی عرق  

براش درست کنم..توي یخچال و همه کابینتا گشتم اما اثري از عرق نبود. انگار تنها عرقشون همونی بود که من روي سر نوید ریختم. در  

کابینت پایینو بستم که صداي نوید اومد:

- با اجازه کی داري تو کابینت خونه مردم می گردي؟

لباساشو عوض کرده بود. لامصب تیپ دختر کش هم میزنه! میگم چرا دختراي محله براش غش و ضعف میرن؟ نگو بخاطر خوش تیپیشه!  

تا بلند شدم سرم به در کابینت بالا خورد:آخــخ!

اومد جلو با خنده کابینتو بست، گفت:حواست کجاست؟

دستمو گذاشته بودم روي سرم و گفتم: بهتري؟

لب با خند به سرم اشاره کرد و گفت: مثل اینکه من باید از تو بپرسم!

- من خوبم تو چی؟

با لبخند گفت: البته... مگه میشه با وجود کمکهاي اولیه شما حال من بد باشه؟

با اخم گفتم: این جاي تشکرته؟ مسخرم می کنی؟!

یه تعظیم کوچلویی کرد و گفت: از اینکه بنده رو مورد توجه و عنایت خودتون قرار دادید سپاسگزارم!

کیفمو از روي میزنهار خوري برداشتم و گفتم: میرم خونه و برمی گردم. باز نیام ببینم یه بلاي دیگه سرت خودت آوردیا؟!

-شما بلا سرخودت نیار، من با خودم کاري ندارم.



هروز ساعت  ۱۹

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊


#رمان_واقعی  معشوقه اجباری  ارباب❌

پارت 5


حرص کیفو انداختم رو شونم و راه افتادم که گفت: چیزي میخواي بیاري؟

آ - ره عرق خارشتر .  

داشتم کفشمو می پوشیدم که با خنده گفت: یه وقت عرق نفت برام نیاري؟!

با عصبانیت گفتم: امروز خیلی بذله گو شدیا!

- در حضور استادم درس پس می دم!

خندیدم و گفتم: خودشیرینی هم که بلد بودي و ما خبر نداشتیم؟

از خونشون اومدم بیرون. نوید همسایه دیوار به دیوار ماست. اهل اصفهان هستند. مهر ماه پارسال به خاطر کار باباش مجبور میشن بیان  

بوشهر. از روز اولی که پاشو گذاشت به محله ما به خاطر خوش قیافه بودنش، دخترا براش دست و پا میشکنن اما اون جز من محل کس  

دیگه اي نمی ذاره. از نظر سن، من پنج سال ازش بزرگترم ولی از لحاظ قدو هیکل، اون شش سال از من بزرگ تره! به طوري که تو نگاه  

اول کسی متوجه نمی شه که هیجده سالشه. پسر خیلی مهربون و با محبتیه .جاي برادر نداشتم دوستش دارم. رفتم تو آشپزخونه، عرق خار  

شتر براش درست کردم، گذاشتم تو سینی که در خونمونو زدن. هر کی بود انگار دعوا داشت چون با سنگ به جون در افتاده بود. از ترس  

اینکه در کنده بشه دویدم سمت در، وقتی بازش کردم دیدم عفت خانمه، با لبخند دراکولاییشون گفت: سلام عزیزم خوبی؟

منم با حرص و لبخند تمساحی گفتم: الحمدالله بد نیستم!

- یک ساعته دارم در میزم چرا در باز نمی کنی؟

- ببخشید ...تو اشپخونه بودم، نشنیدم.  

یه پلاستیک از زیر چادرش درآورد و داد دستم و گفت : مهم نیست ...ببین این پارچه رو براي پرده گرفتم میتونی زحمت دوختش بکشی؟

مگه جرات داشتم به صاحب خونمون بگم نه؟! با لبخند گفتم:  

- چه زحمتی....تا باشه این زحمتا ... براتون میدوزم فقط براي کی می خواید؟

- براي جمعه ...آخه می دونی چیه؟ قرار جاریم بیاد ... از اون آدماي پر فیس و افاده ست. دو ماه پیش که رفتم خونشون، پز همه چیشونو  

می داد ... به شوهرم گفتم باید نصف وسایل خونه رو عوض کنیم

با خنده بلند گفت:

- آخه اوضاع رو کم کنیه؛ می دونی که چی می گم؟!

از حرفش خندم گرفته بود. گفتم: بله ،بله متوجه منظورتون شدم ...چشم تا جمعه براتون حاضرش میکنم ...فقط مدلش جه جوري باشه ؟

- واالله من از مدل پدل چیزي سر در نمیارم! هر مدل پرده اي که می دونی به خونمون میاد، همونو بدوز ... خوشگل بدوزیا! روت حساب می  

کنم.  

- چشم خیالتون راحت

- دستت درد نکنه. برم تا برنجم نسوخته. خداحافظ.  

- به سلامت. سلام  برسون

بري که دیگه برنگردي! در رو بستم و رفتم به آشپزخونه. پلاستیک انداختم رو زمین. سینی به دست رفتم پیش نوید. زنگو زدم. در وباز  

کرد. رفتم تو دیدم روي مبل لم داده و تلویزیون نگاه می کنه. تک سرفه اي کردم. سرشو برگردوند طرف من و گفت: به خانم دکتر! ...  

چرا زحمت کشیدي؟!

سینیو گذاشتم جلوش و گفتم :حالا تا عمر داري تیکه بار ما کن ... اصلا تقصیر منه که به فکر توام.  

خندید و عرقو از روي میز برداشت و گفت: خانم دکتر که نباید انقدر دل نازك باشن!

یه لبخند مسخره اي زدم و گفتم: کاري نداري می خوام برم؟

کمی از عرق خورد وگفت: کار که دارم ولی نمی دونم شما وقت دارید یا نه؟

یه نفسی کشیدم و گفتم : وقت که ندارم اما براي تو جورش می کنم... حالا کارت چی هست؟

- ممنون... سه شنبه امتحاناتم شروع می شه. گفتم اگه می شه تو درسام بهم کمک کنی ...فقط درسایی که مشکل دارم.  

کمی فکر کردم و گفتم: اولین امتحانت چیه؟

- عربی ... اگه میدونی کار داري مزاحمت نمیشما؟

گردنمو کج کردم وگفتم: اصلا تعارف کردن بهت نمیاد ... در ضمن کار من هیچ وقت تمومی نداره فقط خواستی بیاي، حول و حوش نه  

ونیم - ده بیا.

با لبخند گفت: ممنون ...جبران می کنم.

- خواهش...

در هال و باز کردم. گفت: بابت عرقم ممنون!

وایسادم و گفتم : می خواي همه تشکراتو یه جا بگی که منم یه جا جواب بدم؟

با خنده گفت :نه دیگه تموم شد ...خداحافظ.

- خداحافظ.  

وقتی به دم در خونمون رسیدم یادم افتاد که کلیدا رو تو خونه جا گذاشتم پوفی کردم و دور و برو یه نگاهی انداختم. وقتی خیالم راحت شد  

که کسی نیست، از در رفتم بالا و خودمو پرت کردم تو حیاط. اگه مامانم بود که یه کتک َمشتی ازش می خوردم . رفتم تو آشپزخونه، پارچه  

عفت خانمو برداشتم بردم به اتاقم. روسري و مانتوم و درآوردم انداختم روي زمین. از کمد لباسم یه تاپ و شلوار برداشتم رفتم به حموم.  

یه دوش مختصر و مفید گرفتم . وقتی از حموم در اومدم جلوي میز ارایشیم نشستم و به خودم یه نگاهی انداختم . موهاي فرفري مشکیم  

که تا گردنم بو د با پوستی نسبتا سفید و چشماي بادومی شکل که بخاطر حالتش بیشتر دوستام بهم می گفتن کره اي. لبام هم خوب بود  

ازش راضی بودم لب پایینیم گوشتی تر از بالایی بود تنها عضو صورتم که با بقیه ناهماهنگ بود دماغم بود که عین دسته فرغون به صورتم  

چسبیده بود.


هروز ساعت  ۱۹

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊


از خیاطی  اومدم بیرون  که نسترن صدام زد  انی صبر کن

چیه؟


می رسونمت ...

- بنزین زیادي رو دستت مونده؟

هلم داد و گفت: زر نزن سوار شو!

نسترن منو تا خونه رسوند. بازم کلیدا رو فراموش کرده بودم. خونمون که زنگ نداشت. یه سنگ کوچیک پیدا کردم و کوبیدم . احساس  

می کردم توي یه دیگ آب جوش گذاشتنم. خیلی هوا گرم بو . د مامان از حیاط صدا زد: کیه؟

- منم مامان درو باز کن .  

درو باز کرد. سریع یه سلام کردم ورفتم تو خونه. روسریمو در آوردم و جلوي باد کولر ایستادم. مانتوم هم از تنم درآوردم. مامانم اومد تو  

و گفت: شد یه بار کلیدو با خودت ببري ؟

- آلزایمر گرفتم مامان

- خدا ایشاا... شفات بده!  

با خنده گفتم :خدا ایشاالله همه مریضا رو شفا بده!

رفت تو آشپزخونه و گفت : برو لباسا تو عوض کن نهار و بکشم.  

- نه مامان صبر کن برم دوش بگیرم بیام.  

- پس زودتر برو که دارم دل غشه می گیرم.  

با خنده گفتم: چشم!

ساعت سه دوباره مشغول خیاطی شدم. به غیر از پارچه عفت خانم، دو تا مانتو دیگه هم باید می دوختم. تا نزدیکاي غروب کار کردم. بعد  

از نماز و شام، دوباره به سراغ چرخ خیاطیم رفتم ...نصف پرده عفت خانمو دوخته بودم. باید تا چهار روز دیگه حاضرش می کردم ...به  

ساعت نگاه کردم دوازده و ربع بود. چشمام درد گرفته بود. کمی چشمامو مالش دادم. تشکمو پهن کردم، خواستم بخوابم که گوشیم زنگ  

خورد. به صفحه موبایلم نگاه کردم؛ نسترن بود. جواب دادم:

به - ! سلام نسترن خانم چه عجب یادي از فقیر فقرا کردي! اونم نصف شبی؟

- حالا خوبه من نصف شبی یاد فقیر فقرا کردم. تو که روزشم به فکر پولدارا نیستی ... الان چه وقت خوابیدنه؟ مگه تو مرغی؟!  

- تا الان داشتم کار می کردم. خواستم بخوابم که زنگ زدي ...خبري شده ؟

- خبر که زیاد. کدومشو بگم ؟!

جدي گفتم : هرکدومش که به نفع منه بگو.  

با خنده گفت: اي قربون آدم چیز فهم! ... ببین یه مشتري برات پیدا کردم ..توپ!

- دستت درد نکنه نسترن. اینقدر پارچه رو سرم تلنبار شده که نمی دونم باهاشون چی کار کنم. وقت هم ندارم. باید زود تر اینا رو تموم  

کنم.

نه - ... مثل اینکه ملتفت نشدي چی گفتم! ببین یه خانم توپ ...یعنی مایه تیله دار. دنبال یه خیاط خوب می گشت، خانم ماهینی هم آدرس  

خیاطی ما رو بهش داد. منم تو رو بهش معرفی کردم. کارت خوب باشه مشتري همیشگیت میشه. یه پول قلمبه هم گیرت میاد. دیگه لازم

نیست یه مانتو بیست تومن بدوزي. قیمت یه مانتو میشه چه قدر؟ شصت تومن... کارت بگیره دیگه نمی خواد از کسی پارچه قبول کنی  

فهمیدي آي کیو ؟!

- اگه اینقدر خوبه چرا خودت نمیري؟

با دلخوري گفت: دستت درد نکنه راجع به من این فکرا رو می کردي و خبر نداشتم.... به خدا اگه به فکر تو نبودم راحت می تونستم یکی  

دیگه رو جاي تو بفرستم... من که می دونم تو به این پول بیشتر از من احتیاج داري... بعدشم من آدمی نیستم که بخوام حرص بزنم. همین  

قدر که در میارم بسه. شوهرمم که الحمدواالله شیش برابر من درآمدشه. این پولو میخوام چیکار ؟این جاي تشکرته؟

با خنده گفتم: حالاچرا ترش می کنی جیگر ِآنی! ... من که چیزي نگفتم؟

با خنده نچ نچی کرد و گفت : اگه منان شوهر عزیزم بدونه یکی به من گفته جیگر، پوستشو قلفتی میکَنه!

- حالا به شوهرت بگو این دفعه رو رحم کنه!  

- باشه چیکار کنم دوستمی دیگه ... حالا به جاي این حرفا یه قلم و کاغذ بیار آدرسو بهت بگم

- بگو ...یادم می مونه .  

- فداي اون حافظت...نمی خواد به رخ ما بکشیش! برو یه چیزي بیار آدرسو بنویسی ...به مغز تو اعتباري نیست!  

دفتري که اندازه ها رو می نوشتم برداشتم و گفتم: خیل ی خوب آدرسو بگو می نویسم.

آدرسو که نوشتم، دوباره شروع کرد به فک زدن: آیناز خوشکل می دوزیا؟ باشه؟ ...هرجاش مشکل داشتی به خودم زنگ بزن.

- باشه ..خداحافظ.

- ببین؟ این زنه خیلی چاقه. نمی تونه از بیرون لباس بخره. بیشتر می دوزه سعی کن یه جوري بدوزي که خوشش بیاد.  

- باشه نسترن، باشه...  

- راستی یه چیزه دیگه ...اگه یه وقت مدلی خواست، براش بدوز. نه نگو ... چون ممکنه ناراحت بشه و بره سراغ یه خیاطه دیگه.  

مخمو داشت می خورد. گوشیو گذاشتم جلوي دهنم با داد گفتم: باشـــه نسترن ...فهمیدم مخمو تلیت کردي برو بخواب!

گوشیو گذاشتم دم گوشم.  

گفت: باشه خوب چرا داد می زنی؟ فقط یه چیز کوچولو مونده ...فردا ساعت ده برو خونشون... خیاطی هم نمی خواد بیاي. کاراتو خودم  

انجام میدم.

داد زدم: نستـــــــــرن!

- خداحافظ ... خداحافظ!  

بعد از خداحافظی گوشیو قطع کرد. اگه ولش می کردم تا خود صبح حرف می زد. عین این آدم عقده ایا میمونه که اجازه حرف زدن بهشون  

ندادن. لامپ اتاقمو خاموش کردم و خوابیدم.

به آدرس توي دستم نگاه کردم. اسم کوچه که درست بود اما پلاك بیست و دو نبود.


هر روز ساعت ۱۴  و ۱۹

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊
اینکه رمان سفر به دیاره عشق  خیلی هم معروفه بزنین تونت تمام نسخه هاش میاد..فک کردم جدیده...چرا ...

اره گفته شده که اسمشو عوض کردن😞نمیدونم چرا

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊
اینکه رمان سفر به دیاره عشق  خیلی هم معروفه بزنین تونت تمام نسخه هاش میاد..فک کردم جدیده...چرا ...

نه عزیزم این نبود که 🤔🤔

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#معشوق  اجباری ارباب  مناسب بالای ۱۸ سال


دوبار از سر کوچه  تا ته کوچه  رفتم و اومدم اما  نبود انگار که  پلاک

با عصبانیت گفتم: خیارشور نرسیده این چه وضع آدرس دادنه؟ یک ساعته دارم دور خودم می چرخم.  

-علیک سلام ...خوب چرا دور خودت بچرخی بیا دور من بگرد! ...حالا چرا این قدر توپت پره؟

- آدرسو اشتباهی دادي.  

- آدرسو درست دادم تو اشتباهی رفتی

- مگه کوچه بنفشه....پلاك بیست و دو نیست؟

با تعجب و صداي نسبتا بلندي گفت: پلا ك بیست و دو؟؟؟

- چرا داد می زنی؟ اره دیگه؟!  

خنده بلندي کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسی هم می گفتی بگو حفظ می کنم... تو آدرسو نوشتی این شد ... اگه حفظ می کردي سر از کجا  

در میاوردي؟...پلاك دویست و دو، نه ب سی ت و دو!  

دور و اطرافمو نگاه کردم. دقیقا روبه روم بود.

- بگم خدا چی کارت کنه نسترن با این آدرس دادنت...یادت بره آدرس بدي.  

- به من چه تو گیجی!  

- خوب دیگه خدا حافظ

- آنی! رفتی تو، بگو آب میوه تگري برات بیاره!  

با خنده گفتم: باشه ...خداحافظ.

- خداحافظ. موفق باشی.  

گوشی رو قطع کردم. به سمت خونه حرکت کردم. کل دیوار خونه از گرانیت مشکی بود. گل کاغذي قرمز هم از دیوار آویزون شده بود.  

رنگ در خونه نیلی بود. زنگو زدم. خانمی جواب داد «: کیه؟»

- رستمی هستم. از خیاطی نسترن.  

- پس چرا انقدر دیر کردید؟

- ببخشید یه مشکلی پیش اومد

- خیل خوب بیا تو .

درو زد. رفتم تو حیاط ایستادم. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت ده ونیم بود. یعنی من یک ساعت تمام داشتم دنبال آدرس می گشتم؟ با یه  

نگاه کلی به حیاطش فهمیدم حیاط ما بزرگتره شاید به زحمت می شد گفت چهل متربشه که اونم با گلاي افتاب گردون که من متنفر بودم  

تزیین شده بود. یه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن. چند تا گلدون دیگه هم توي حیاط بود ولی نفهمیدم چه گلایی هستن ولی  

خوشگل بود تو همین فکرها بودم که صدا یی از سمت چپم اومد.

- گل هارو دوست دارید؟

برگشتم سمت صدا. یه خانم با وزن حدوداي صد و پنج کیلو که با لبخند کل چا


با همون لبخند گفت «: سلام عزیزم بیا تو چرا دم در وایسادي؟»

سرمو پایین انداختم و وارد خونه شدم. به سمت یکی از مبلها اشاره کرد:

- بفرمایید اونجا بشیند، الان خدمتتون میرسم.  

- ممنون

وقتی نشستم، به سمت آشپزخونه رفت. خدا کنه یه چیز خنک بیاره که تو دلم آتیش به پا شده.

سرمو چرخوندم خونه رو یه دید زدم. داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بود. سلیقشم بد نبود.کل خونه رو نیلی کرده بود. پرده ها ي

خونه با مبل و دیوار ست شده بود. به رنگ نیلی. رنگ فرش کرم بود . سرمو کج کردم به سمت آشپزخونه اپنش... بـله کل کابینت هاي  

اشپزخونه هم ب ه رنگ نیلی بود. چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نیلی بودن. از قرار معلوم این خانم دیوانه رنگ نیلیه! از  

آشپزخونه اومد بیرون. به زحمت راه می رفت. وقتی به من نزدیک شد، رفتم جلو و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: اجازه بدید بهتون  

کمک کنم.

- ببخشید تو رو خدا ...من باید از شما پذیرایی کنم. شما هم به زحمت افتادید.  

- اختیار دارید این چه حرفیه؟

سینی رو گذاشتم رو میز، خواستم بشینم که گفت: تا شما آبمیوه تون رو میل می کنید ...منم با اجازتون برم پارچه رو بیارم.

- خواهش می کنم، بفرمای .دی

نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقیقا عین پنگون راه می رفت ،اگه بخواد همین جوري راه بره ده دقیقه رفت و برگشتش طول می کشه.  

لیوان رو برداشتم یه قلپ ازش خوردم. چند تا تابلو فرش رو دیوار بود. به سقف خیره شدم؛ عجب لوستري! فکر کنم دویست سیصد...  

شایدم یکی دومیلیون باشه ولی خیلی شیک بود. با صداي بسته شدن در سرم و آوردم پایین. با یه لبخند میومد سمت من؛ با همون حرکت  

پنگوئنیش. به پارچه ساتن نیلی توي دستش نگاه کردم. خندم گرفته بود. البته من فقط به یه لبخند اکتفا کردم...  

اومد روبه روي من نشست، پارچه رو گذاشت رو میز و گفت:

- اینم پارچه... خوب نظرتون چیه؟

لیوانو گذاشتم رو میز، پارچه رو برداشتم با انگشتام لمسش کردم ... سري تکون دادم و گفتم :خوبه، هم جنسش، هم رنگش.

با ذوق زدگ ی گفت :راست می گی؟

- بله....فقط مدلی هم مد نظرتون هست... یا خودم براتون مدل بیارم؟

- نه ...خودم از تو این مجله ها یه مدلی انتخاب کردم ..الان برات میارمش

دستشو گذاشت روي مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم می نشست . مبل حکم اهن ربا پیدا کرده بود.  

وقتی دیدم بلند شدن براش خیلی مشکله گفتم : بگید کجاست خودم براتون میارم!

از روي خجالت گفت: اخه زحمت تون می شه!

- خواهش می کنم؛ با من راحت باشید.  

به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روي میز گذاشتمش.

❌❌❌❌❌

هر روز ساعت ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری ارباب

#پارت8



با یه لبخند گفتم: الان براتون میارمش.

دلم به حالش سوخت. خیلی گناه داشت ...باید از خودم خجالت بکشم که بعضی وقتا از اینکه اینقدر لاغر بودم زمین و زمانو نفرین می  

کردم اما حالا که این بنده خدا رو می بینم از چاق شدن پشیمون شدم و ترجیح میدم همین جور نی قلیون باقی بمونم! چند تا مجله روي میز  

بود برداشتم و رفتم کنارش نشستم. مجله ها رو دادم دستش و گفتم: بفرمایید!

مجله ها رو ازم گرفت و گفت: دستت درد نکنه ...شرمنده کردید به خدا.

- دشمنتون شرمنده !  

یکی از مجله ها رو برداشت، بقیه رو گذاشت رو میز. چند تا از صفحاتشو ورق زد. به صفحه مورد نظرش که رسید یه مکثی کرد. با لبخند  

مجله رو به روم گرفت و گفت: ببین اینه ...خوشگله نه؟

مجله رو ازش گرفتم. به لباس قرمز جلوم نگاهی انداختم؛ مدلش دکلته بود و از زیر سینه تا پایین با س ن تنگ می شد...از رون تا پایین چند  

سانتی گشاد میشد. پایین لباس پر از چین بود. با تعجب یه نگاه به مدل لباس یه نگاه هم به چهره خندونش کردم. دلم نیومد بزنم تو ذقش  

و بگ م این لباس به درد هیکل شما نمی خوره. یه لبخند زدم و گفتم:

- واالله چی بگم ...من فقط خیاطم اگه اینو دوست دارید براتون می دوزم

با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: می دونم این لباس به درد اندام من نمی خوره ولی میشه شما یه جوري بدوزید که چاقیم  

زیادمشخص نشه؟

با یه لبخند گفتم : همه سیعمو م ی کنم ... حالا بلند شید تا اندازه هاتونو بگیرم.

کمکش کردم که بلند شه. از تو کیفم مترو خودکار و دفترمو درآوردم شروع کردم به اندازه گرفتن. خدا خدا می کردم که پارچه کم  

نگرفته باشه . چون این اندامی که من می بینم ده متر پارچه هم کمه . فقط شکمش دومتر پارچه می بره. اندازه ها تموم شد. داشتم وسایلمو  

جمع می کردم که گفت: می شه زود تر حاضرش کنید؟ - عجله دارید ؟

- بله... جمعه شب عقد خواهر زادمه .

با انگشتم بالاي لبم خاروندم و گفتم: یعنی چهار روز دیگه؟ ...خیلی زوده.

- بله می دونم به خدا چند هفته است دارم دنبال خیاط خوب می گردم اما پیدا نمی کردم ...حالا نمیشه یه کاریش بکنید ؟

با اینکه می دونستم پرده عفت خانم به علاوه دوتا پارچه دیگه دارم ولی گفتم: باشه براتون حاضرش می کنم.

- دستت درد نکنه ...راستی اسمت چیه؟

- آیناز.  

- اسم قشنگی داري ...دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : منم پرستو ام. خوشبختم!  

باهاش دست دادم و گفتم: منم همین طور!

- می خواید برید ؟  - بله دیگه کارم تموم شده

کیفمو برداشتم. گفت: حالا زوده که... چند دقیقه اي بشین بعد برو خودم برات آژانس می گیرم.  

بهش نگاه کردم. با نگاهش داشت التماسم می کرد. با یه لبخند گفتم : باشه!

نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه! هر چی تو یخچال بود براي پذیرا یی از من آورد. البته همشو خودم آوردم! چند ساعتی پیشش موندم  

و حرف زدیم. البته اون بیشتر حرف می زد. براي من شده بود نسترن شماره دو! همون چند ساعت انقدر با من صمیمی شده بود که شماره  

تلفنشو بهم داد و قرار شد با هم در تماس باشیم.

وقتی به خونه رسیدم، بدون اینکه نهار بخورم خوابیدم. حتی لباسامم در نیاوردم. موقع اذون مامانم صدام زد. بلند شدم آبی به دست و  

صورتم زدم. انقدر گشنم بود که بعد از نمازم شاممو خوردم. بعد از شام پارچه پرستو رو برش زدم... سرم توي دوخت و دوز بود که تقه اي  

به در خورد. سرمو بلند کردم. مامانم بود گفت:

- انقدر سرتو کردي تو این وامونده که حواست به درو برت نیست.

- ببخشید ....کاري داري؟

- من نه ولی نوید چرا.

- نوید!!چی کار داره؟

مامانم نگام می کرد یه دفعه یادم افتاد و گفتم : واي قرار بود بهش درس بدم.

- من از قول و قراراي شما خبر ندارم ...حالا هم پاشو برو پیشش تنها نشسته زشته.

درو بست و رفت. منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون ...تنها نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. دست  

به سینه وایسادم و به صورتش نگاه کردم. پوست سفید و چشم هاي درشت به رنگ عسل داشت. با موهاي قهوه اي تیره و لب هاي کشیده  

با بینی متوسط... تا منو دید از جاش بلند شد وگفت: - سلام ...

- سلام از ماست ..بفرمایید .  

وقتی نشست منم با فاصله کنارش نشستم. گفت: کار داشتید نه؟

مامانم با لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. گفتم: مهم نیست ...من که گفتم کار من تمومی نداره خیل ی خب کتابو باز کن.  

مامانم شربتو گذاشت جلوش. تشکر کرد و گفتم: اول شربتو بخور بعد درس میدم .

- چرا؟

- از اونجایی که جنابعالی شکمو تشریف دارید نمی خوام حواست به جاي دیگه پرت بشه!  

یه « چشم» گفت و همه شربتشو تا ته خورد. موقع درس دادن انقدر صورتشو بهم نزدیک کرده بود که راحت می تونستم سلول هاي  

پوستشو بشمارم. هر چقدر ازش فاصله می گرفتم، اون خودشو بهم نزدیک تر می کرد.


هروز ساعت ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊

#رمان_معشوق_اجباری_ارباب


#پارت9

بسیار زیبا  ❌

اما اون فقط خندید و گفت: اگر بهتون نچسبم که صداتونو نمی شنوم؟


از حرفش حرصم گرفته بود اما تا آخر تدریسم تحمل کردم. خوبیش این بود که مامانم تو هال نشسته بود وگرنه بدون تعارف می اومد تو  

بغلم می نشست ! بعد از دو ساعت که درس دادنم تموم شد، گفتم: امتحان بعدیت کیه؟

- یک شنبه فلسفه و منطق.  

آروم طوري که مامانم نشنوه گفت: آیناز خانم؟

سرم تو کتاب بود گفتم: بله؟

- دخترا از چی خوششون میاد؟

ابرو هامو بردم بالا و با تعجب نگاش کرد . م با لبخند گفت: چرا اینجوري نگام می کنی؟ تو رو خدا منظور بد نگیرید ...منظورم کادوئه.

با یه لیخند کنج لبم گفتم: تو هم آره؟حالا طرف کی هست؟!

- اذیت نکنید دیگه ...یه راهنمایی ازتون خواستم.  

خواستم حرفی بزنم که صداي در اومد. مامانم بلند شد رفت دم در. گفتم: ببین کلا دخترا از کادو گرفتن خوششون میاد ولی سلیقه ها فرق  

میکنه...یکی مثل من هر چی بهم بدن خوشحال میشم حتی اگه یه شاخه گل باشه ...ولی یکی مثل دوستم نسترن هر چیزي راضیش نمی کنه  

...باید ببینی طرفت چی دوست داره.

- مشکل منم اینه که نمی دونم چی دوست داره...  

یه کمی فکر کردم و گفتم: اگه دختره هم سن تو یا یکی دو سال کوچیک تر باشه ...خوب می تونی براش مانتو بگیري ...نه نه خوب نیست  

اصلا نمی دونم هر چی دوست داري براش بخر.

خنده اي کرد و گفت: واقعا کمکتون کار ساز بود!

- خوب میگی چی کار کنم ؟من که دختره رو ندیدم که بدونم از چی خوشش میاد ؟

- یعنی شما تا حالا براي دوستاتون خرید نکردید؟

- چرا خریدم فقط براي تولدشون ...خرید تو مناسبت داره؟

نه - ...

- خوب حله دیگه! با یه دسته گل رز سر و تهشو هم بیار ....نگفتی طرف کیه؟!  

- رازه...

با اخم گفتم «: من که بخیل نیستم؟»  

مامانم اومد تو اونم با لب خندون. گفتم: چی شده مامان خوشحالی؟

- فریده خانم(مامان نوید)گفت از فردا می تونم تو آرایشگاش کار کنم.  

با خوشحالی گفتم «: راست میگی؟»

- دروغم چیه ؟

نوید گفت: به سلامتی ...ایشاا... رو دست مامان ِمنم بزنید که آرایشگاهش تعطیل بشه.

با تعجب گفتم: اه نوید...این چه حرفیه می زنی؟


راست میگم اگه ستاره خانم آرایشگریش هم مثل آشپزیش خوب باشه بعد از یه مدتی که پیش مامان من کار کرد می تونه براي خودش  

آرایشگاه باز کنه... مشتریش زیاد میشه اونوقت کار و کاسبی مامان منم کساد میشه و میاد خونه و منم به جاي اینکه هر روز دو ساعت  

ببینمش، کل روز می تونم ببینمش.

مامانم خندید و گفت: بذار مامانتو ببینم! اگه بهش نگفتم؟

- دست شما درد نکنه ستاره خانم! من به فکر شما بودم.  

نوید چند دقیقه اي پیشمون نشست. وقتی خواست بره تا دم در بدرقش کردم. دم در ایستاد.  

گفتم:آخرش نگفتی دختره کیه ها؟!

- یه روزي بهتون میگم!

- دوستش داري؟

با چشماي عسلیش تو چشمام خیره شد. با یه لبخند گفت: خیلی...می میرم براش.

با حرفش ته دلم خالی شد ولی با یه لبخند گفتم: آخی! چه عاشقونه ...خوش به حالش! حسودیم شد!  

- مسخرم می کنی؟

- نه بابا ...جدي خوش به حالش ....حالا هم برو بگیر بخواب. فردا امتحان داري .

- شب بخیر ...

- شب بخیر ...

***

من و مامانم با هم از خونه اومدیم بیرون. سر کوچه که رسیدیم از هم جدا شدیم. هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که عفت خانمو دیدم. اونم  

با لب خندون. بهش که رسیدم گفتم: سلام حاج خانم، احوال شما؟

من نمی دونم این که نرفته حج چرا بهش میگم حاج خانم!

- الحمدو االله بد نیستم ...پرده ي ما به کجا رسید؟

- دیگه تمومه. پس فردا بیاید ببریدش.  

- جدي میگی؟!چقدر زود تمومش کردي! خدا خیرت بده ...حالا پولش چقدر میشه؟

- قابل شما رو نداره حاج خانم!

- قربونت برم چقدر تو با محبتی ...اگه بدونی به خاطر وسایلی که گرفتم چقدر بدهکار شدم... مونده بودم پول تو رو چه جوري بدم.

خنده رو لبام ماسید. میگن تعارف اومد نیومد داره ها؟ واالله راستش نذاشت بیشتر باهم تعارف تیکه پاره کنیم. باهاش خداحافظی کردم و  

رفتم خیاطی.

بیشترین کسی که توي خیاطی پارچه رو دستش بود من بودم ..چون بیشتر مشتریا از کارم راضی بودن هم خوشگل می دوختم هم زود  

تحویل می دادم.امروز هم مثل بقیه روزا با نسترن سروکله زدم. دیگه مغزم از دست این دختره داره آب میشه ..بعد از خیاطی یه راست  

رفتم خونه. خیلی هوا گر م بود . جلوي باد کولر ایستادم که مامانم صدام زد «: آیناز»


هرروز ۱۴  و ۲۳:۴۵

آنکه با زندگی میسازد،زندگی را میبازد.با زندگی نساز، زندگی را بساز✌😊
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792