#معشوق اجباری ارباب مناسب بالای ۱۸ سال
دوبار از سر کوچه تا ته کوچه رفتم و اومدم اما نبود انگار که پلاک
با عصبانیت گفتم: خیارشور نرسیده این چه وضع آدرس دادنه؟ یک ساعته دارم دور خودم می چرخم.
-علیک سلام ...خوب چرا دور خودت بچرخی بیا دور من بگرد! ...حالا چرا این قدر توپت پره؟
- آدرسو اشتباهی دادي.
- آدرسو درست دادم تو اشتباهی رفتی
- مگه کوچه بنفشه....پلاك بیست و دو نیست؟
با تعجب و صداي نسبتا بلندي گفت: پلا ك بیست و دو؟؟؟
- چرا داد می زنی؟ اره دیگه؟!
خنده بلندي کرد و گفت: چه با اعتماد به نفسی هم می گفتی بگو حفظ می کنم... تو آدرسو نوشتی این شد ... اگه حفظ می کردي سر از کجا
در میاوردي؟...پلاك دویست و دو، نه ب سی ت و دو!
دور و اطرافمو نگاه کردم. دقیقا روبه روم بود.
- بگم خدا چی کارت کنه نسترن با این آدرس دادنت...یادت بره آدرس بدي.
- به من چه تو گیجی!
- خوب دیگه خدا حافظ
- آنی! رفتی تو، بگو آب میوه تگري برات بیاره!
با خنده گفتم: باشه ...خداحافظ.
- خداحافظ. موفق باشی.
گوشی رو قطع کردم. به سمت خونه حرکت کردم. کل دیوار خونه از گرانیت مشکی بود. گل کاغذي قرمز هم از دیوار آویزون شده بود.
رنگ در خونه نیلی بود. زنگو زدم. خانمی جواب داد «: کیه؟»
- رستمی هستم. از خیاطی نسترن.
- پس چرا انقدر دیر کردید؟
- ببخشید یه مشکلی پیش اومد
- خیل خوب بیا تو .
درو زد. رفتم تو حیاط ایستادم. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت ده ونیم بود. یعنی من یک ساعت تمام داشتم دنبال آدرس می گشتم؟ با یه
نگاه کلی به حیاطش فهمیدم حیاط ما بزرگتره شاید به زحمت می شد گفت چهل متربشه که اونم با گلاي افتاب گردون که من متنفر بودم
تزیین شده بود. یه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن. چند تا گلدون دیگه هم توي حیاط بود ولی نفهمیدم چه گلایی هستن ولی
خوشگل بود تو همین فکرها بودم که صدا یی از سمت چپم اومد.
- گل هارو دوست دارید؟
برگشتم سمت صدا. یه خانم با وزن حدوداي صد و پنج کیلو که با لبخند کل چا
با همون لبخند گفت «: سلام عزیزم بیا تو چرا دم در وایسادي؟»
سرمو پایین انداختم و وارد خونه شدم. به سمت یکی از مبلها اشاره کرد:
- بفرمایید اونجا بشیند، الان خدمتتون میرسم.
- ممنون
وقتی نشستم، به سمت آشپزخونه رفت. خدا کنه یه چیز خنک بیاره که تو دلم آتیش به پا شده.
سرمو چرخوندم خونه رو یه دید زدم. داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بود. سلیقشم بد نبود.کل خونه رو نیلی کرده بود. پرده ها ي
خونه با مبل و دیوار ست شده بود. به رنگ نیلی. رنگ فرش کرم بود . سرمو کج کردم به سمت آشپزخونه اپنش... بـله کل کابینت هاي
اشپزخونه هم ب ه رنگ نیلی بود. چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نیلی بودن. از قرار معلوم این خانم دیوانه رنگ نیلیه! از
آشپزخونه اومد بیرون. به زحمت راه می رفت. وقتی به من نزدیک شد، رفتم جلو و سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: اجازه بدید بهتون
کمک کنم.
- ببخشید تو رو خدا ...من باید از شما پذیرایی کنم. شما هم به زحمت افتادید.
- اختیار دارید این چه حرفیه؟
سینی رو گذاشتم رو میز، خواستم بشینم که گفت: تا شما آبمیوه تون رو میل می کنید ...منم با اجازتون برم پارچه رو بیارم.
- خواهش می کنم، بفرمای .دی
نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقیقا عین پنگون راه می رفت ،اگه بخواد همین جوري راه بره ده دقیقه رفت و برگشتش طول می کشه.
لیوان رو برداشتم یه قلپ ازش خوردم. چند تا تابلو فرش رو دیوار بود. به سقف خیره شدم؛ عجب لوستري! فکر کنم دویست سیصد...
شایدم یکی دومیلیون باشه ولی خیلی شیک بود. با صداي بسته شدن در سرم و آوردم پایین. با یه لبخند میومد سمت من؛ با همون حرکت
پنگوئنیش. به پارچه ساتن نیلی توي دستش نگاه کردم. خندم گرفته بود. البته من فقط به یه لبخند اکتفا کردم...
اومد روبه روي من نشست، پارچه رو گذاشت رو میز و گفت:
- اینم پارچه... خوب نظرتون چیه؟
لیوانو گذاشتم رو میز، پارچه رو برداشتم با انگشتام لمسش کردم ... سري تکون دادم و گفتم :خوبه، هم جنسش، هم رنگش.
با ذوق زدگ ی گفت :راست می گی؟
- بله....فقط مدلی هم مد نظرتون هست... یا خودم براتون مدل بیارم؟
- نه ...خودم از تو این مجله ها یه مدلی انتخاب کردم ..الان برات میارمش
دستشو گذاشت روي مبل خواست بلند شه اما نتونست هر دفعه که خواست بلند بشه بازم می نشست . مبل حکم اهن ربا پیدا کرده بود.
وقتی دیدم بلند شدن براش خیلی مشکله گفتم : بگید کجاست خودم براتون میارم!
از روي خجالت گفت: اخه زحمت تون می شه!
- خواهش می کنم؛ با من راحت باشید.
به سمت اشپزخونه اشاره کرد و گفت: تو اشپزخونه روي میز گذاشتمش.
❌❌❌❌❌
هر روز ساعت ۱۴ و ۲۳:۴۵