من عقدم ١ ساله شوهرم كارش گرگانه خودمون مشهد ميام پيشش ميمونم بيشتر وقتا
خواهرشوهرم شهره ديگه اي بود شوهرم انتقاليه شوهرشو جور كرد اومدن گرگان رابطم با خواهرش خيلي خوب بود يني اون خيلي صميمي و مهربون گرفته بود از اول ازدواجم كه ميگفتم با خودم عجب مهربون و خوبه عشقم جونم عزيزم تو بشين من ميكنم ازين حرفا بود منم مثه خواهرم دوسش داشتم
نميدونم چرا يه روز كه منو شوهرم باهم قهر بوديم من نرفتم باغ باهاشون اخره هفته كه مشهد بوديم رفته بود از دهن من كللي دروغ به باباش گفته بود كه عسل اومده خونه من ( ٨ ماه پيش كه شهره ديگه بود) گفته اه اه عجب زندگيي دارى من فكر ميكردم خيلي لاكچري خونت دوستم يك جهيزيه اي داشته برو ببين هر ظرف دكوريش چند ميليووون 😳😳😳😳😳 با كللي دروغاي ديگه كه من نميدونم پدرشوهرمم با من دعوا كرد كه چرا به دخترم اينارو گفتي افسرده شده با كللي حرف ديگه كه بارم كرد 😭 من گفتم به خدا قسم من حرفي نزدم بيايد روبه رو كنيم گفتن حتما ميكنيم من اومدم خونه به مامانم اينا گفتم چون حرفاي باباش افتضاح بود افتضااااااح اونام رفتن باهاشون حرف زدن قرارشد دختره بياد روبرو كنه كه من اون چيزارو گفتم ولي ديگه به روي خودشون نياوردن انگار فهميدن دخترشون دووغ گفته شوهرمم باور نكرد اونارو گفته باشم گفتم برو خواهرتو ادم كن از حسودي اينكارو كرده بعد ٣ هفته دختررو ديدم اصلا به رو خودش نمياره مياد روبوسي ام ميكنه زنيكه
اصلا نميتونم ديگه تحملشون كنم شوهرم نميفهمه كه خواهرش حسوده ميخواد زندگيشو خراب كنه پدرشوهره خاله زنكه دهن بينمم همينطور 😭