2777
2789
عنوان

قصه تلخ ازدواجم

| مشاهده متن کامل بحث + 2538 بازدید | 98 پست
بچه هابخدادارم ازته دلم اه میکشم یاداون روزها افتادم

عزیزم بوگو دیگ😑😑

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره...کجابایدبرم که یک شب فکر تو منوراحت بزاره...چه کردم باخودم ک مرگ وزندگی برام فرقی نداره...محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره...کجابایدبرم ک تو هرثانیه ام تورو اونجا نبینم...کجا بایدبرم ک بازم تا ابد ب پای تو نشینم...قراره بعدتو چه روزایی رو من توتنهایی ببینم...دیگه هرجا برم چ فرقی میکنه از عشق تو همینم...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

موقعی که مامانم داشت اینهاروبرام تعریف میکردبقول خودش داشت قانعم میکردانگاریه سطل اب یخ روسرم میرختن اینم بگم که مامان بابام حرف حرف خودشون بودواصلن به نظرماکه بچه هاشون بودیم اهمیت نمیدادن خودشون باهم دیگه صلاح ومشورت میکردن ونظرنهائی رومیدادن ولی بیشترنظرمامانم بودکه مهم بود.منم باگریه به مامانم گفتم که اخه چراباهاشون قرارگذاشتی منکه بهت گفتم نمیخواهم ازدواج کنم منکه بهت گفتم میخواهم درس بخونم توکه میدونی چقدردرس خوندن دوست دارم وچقددرسم خوبه مگه من چندسالمه که نگرانیدعموم نذاره ازدواج کنم وپیربشم بمونم رودستت منکه این همه خواستگاردارم اخه چراداری زندگیم ونابودمیکنی من بهت نگفتم به این خانواده که اصلن فکرنمیکنم وچقدبدم میادازشون البته تاحالاپسرشون وندیده بودم اخه چراوهمینطورداشتم گریه میکردم واشک میرختم ولی مامانم گوشش بدهکارنبودکه نبودالبته دلش برام میسوخت ولی فکرمیکردکه من عقلم نمیرسه وداره بهترین تصمیم وبرای زندگیم میگیره

موقعی که مامانم داشت اینهاروبرام تعریف میکردبقول خودش داشت قانعم میکردانگاریه سطل اب یخ روسرم میرختن ...

تا اون موقع پسر عموتو ندیده بودی؟!

میشه برای براورده شدن حاجتم یه صلوات بفرستین؟...ممنونم

یاداون روزهاکردن برام سخت وناراحت کننده است شب تاصبح نخوابیدم وداشتم گریه میکردم واشک میریختم قراربودصبح بریم براازمایش من تاحالاپسرروندیده بودم به مامانم گفتم اخه چطوردلت میادبادست خودت زندگی دخترت ونابودکنی منومامانم باهم راحت بودیم ومن همه چیزوبرامامانم تعریف میکردم خودش میدونست من اصلن توفازازدواج نبودم واصلن دلم نمیخواست درسموول کن وخیلی دوست داشتم درسموادامه بدم ولی نمیدونم چرااون روزهااینقدردلش مثل سنگ شده بودومنونمیدیدوفکرمیکردبهترین تصمیم وبرازندگیم داره میگره البته اینم بگم وضع مالی خانواده شوهرم این خانواده خوب نبودوپسرشون هم بیکاربودواگه من باهاش ازدواج میکردم بایدباخانواده شوهرم تویه اتاق زندگی میکردم

منم همه ی شب فقط داشتم بحال خودم گریه میکردم صبح قراربودبایه پسری که ۹سال ازم بزرگتره منم ندیده بودمش وخانواده اش که اینقدبدم میومدازش برم ازمایش براازدواج بدم وخلاصه صبح شدمامانم اومدسراغم که اماده شوبریم منم بهش گفتم نمیام نمیتونی که منوبزورببری من نمیخواهم عروسی کنم میخواهم درسموبخونم مامانم گفت که توتاحالاندیدش بیاحالابه بهانه ازمایش ببینش خوشت نیومدمجبورت نمیکنم ولش کن اصلن ازکجامعلوم ازمایشت خوب ازاب دربیادمنم اون موقع کم سن وسال بودم ونمیدونم چراقانع شدم باناراحتی اماده شدم ورفتیم که قراربودفقط پسره روببینم واگه خوشم نیومدهمه چی بهم بخوره منم فقط به همین دلیل قانع شدم ورفتم وباخودم میگفتم.میگم نپسندیدمش حالاهرطوری که بودمهم نیست

منم همه ی شب فقط داشتم بحال خودم گریه میکردم صبح قراربودبایه پسری که ۹سال ازم بزرگتره منم ندیده بودمش وخانواده اش که اینقدبدم میومدازش برم ازمایش براازدواج بدم وخلاصه صبح شدمامانم اومدسراغم که اماده شوبریم منم بهش گفتم نمیام نمیتونی که منوبزورببری من نمیخواهم عروسی کنم میخواهم درسموبخونم مامانم گفت که توتاحالاندیدش بیاحالابه بهانه ازمایش ببینش خوشت نیومدمجبورت نمیکنم ولش کن اصلن ازکجامعلوم ازمایشت خوب ازاب دربیادمنم اون موقع کم سن وسال بودم ونمیدونم چراقانع شدم باناراحتی اماده شدم ورفتیم که قراربودفقط پسره روببینم واگه خوشم نیومدهمه چی بهم بخوره منم فقط به همین دلیل قانع شدم ورفتم وباخودم میگفتم.میگم نپسندیدمش حالاهرطوری که بودمهم نیست

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز