این داستان تو یکی از روستاهای جنوب استان فارس به نام (فیشور) اتفاق افتاده داستان از این قراره که مادرم که اون موقع کودک بوده همراه مادرش و خواهر برادر هاش آماده به عروسی یکی از اهالی روستا میرن مادرم اون موقع ها دوست داشته با دختر های بزرگ تر از سن خودش باشه و وقت بگذرونه و اینو یه جور غرور میدونسته اما دخترای بزرگتر هیچوقت بین خودشون راش نمیدادن چون بچه بوده خلاصه عروسی تموم میشه و مادرم و خواهر برادراش به همراه مادر بزرگم عازم
عازم رفتن به خونه بودن و همگی دنبال مادر بزرگم خواب آلود میرفتن خونه که مادرم دخترای بزرگ ترو میبینه تو راه اما اینبار با روی گشاده و مهربونی بهش میگن که سارا جون دوست داری باهامون بیای عروسی و بین ما باشی مادرم که از خوشحالی اینکه دخترا بین خودشون راش دادن روی پاش بند نبوده سریع قبول میکنه و بعد میپرسه اما عروسی که تموم شده دخترا میگن این عروسی رو نمیگیم عروسی ما تازه شروع شده و از دشت که بگذریم زیر اون کوه هاست و کوه ها که خیلی دور بودن رو تو تاریکی نشون میدن مادرم که از مادر بزرگ جا مونده بود
گویا مادر بزرگ هم به علت زیاد بودن بچه ها متوجه ش نشده قبول میکنه اما همچنان میترسه و اونا دستشو میگیرن و همراه خودشون میبرنش دخترا که به گفته مادرم کامل سیاه پوشیده بودن دست مادرمو گرفته بودن و داشتن همچنان دور میشدن از آبادی و به طرف کوه میرفتن مادرم که خسته میشه میپرسه پس این عروسی کجاست چرا نمیرسیم چرا همش تاریکی اه و چراغونی عروسی از دور معلوم نیست اونام جوابشو میدن که کمی جلوتر دوستای دیگه شون یعنی دخترای دیگه بهشون ملحق میشن و چیزی به رسیدن نمونده و از دور میبینه عده ای دیگه از دخترا سیاه پوش و دپ و تمبک و ساز به دست دارن میزنن و میخونن و مادرم اینا هم بهشون ملحق میشن و داشتن همگی به طرف تپه ها و کوه ها میرفتن که یهو مادرم میبینه یه مرد میانسال که خارکش هم بوده خار به پشت داره از تپه پایین میاد مادرم با دیدنش وحشت میکنه و محکم دست کناری شو میگیره و میگه این شیطونه داره به طرفمون میاد دختر بغلیشم که ظاهرا مضطرب شده بوده از مادرم میخواد که به هیچ عنوان با اون مرد نره خلاصه مرد خارکش کم کم به مادرم نزدیک میشه و با تعجب میگه دختر تو این وقت شب زیر کوه چیکار میکنی تنهایی دختر کی