2777
2789
عنوان

داستان ترسناک

11133 بازدید | 35 پست

  • داستانی که براتون تعریف میکنم عین واقعیته،من تو یکی از شهرهای استان لرستان دانشجو بودم،خوابگاهی که در اون اقامت داشتیم یک ساختمون نو ساز بود؛و وقتی که ما ساکن شدیم طبقات بالاتر ما خالی بود،درواقع ما اخرین طبقه ای میشدیم ک دانشجو درش ساکن بود!اوایل ک ساکن شدیم،مدام از طبقات بالا صدای قیژ قیژ در و راه رفتن و صدای آب میومد،دو تا از هم اتاقیام ک ب نسبت بقیه شجاع تر بودن رفتن بالا و برگشتن گفتن درها همه قفلن(ماهم که ترسو)روز بعد سریع به مسئول خوابگاه گزارش دادیم،

    و گفت چیزی نبوده و پوزخند زد!گذشت تا چندوقتی،ساعت یک و دو شب بود و همه خواب بودیم که همزمان دو تا از بچه ها جیغ زدن و ب سمت ما هجوم اوردن؛عین بید میلرزیدن و دوتاشون همزمان یکی رو دیده بودن سیاهپوش،بدون صورت معلوم و داشته موهاشو شونه میکرده که نشسته بود وسط هال!(خوابگاه ما سوییت های جداگانه بود،با اشپزخانه و اتاق خصوصی)هیچکدوم ما اونشب تا صب نخوابیدیم و از ترس تا یک ماه با لامپ روشن میخوابیدیم،گذشت تا یه مدت دیگه و یک شب همه خواب بودن(اونموقعا هنوز هیچکی تلگ رام و واتساپ نداشت همه زود میخوابیدن)

    و من بیخواب شده بودم و مدام تو جام غلت میخوردم ک دیدم از انتهایی ترین تخت اتاق نزدیک دم در ورودی یکی پاشد و رفت تو اتاق،منم به هوای اینکه بچه هان و کاری داشتن ک پا شدن ب تختا نگاه کردم دیدم همه سرجاشون خوابن،به شدت ترسیدم و انقد حالم بد بود ک حتی نتونستم جیغ بزنم فقط هرچی ایه و صلوات بلد بودم خوندم تا وقتی ک صبح شد!خیلی اتفاقای دیگه هم افتاد مثلا اینکه یه شخص قدبلندو دم در اتاق دیدم تا برگشتم دوباره نگاش کنم غیب شد یا یک شب(تختم کنار اشپزخونه بود)با صدای قابلمه و ظرف و ظروف بیدار شدم.. فک کردم توهم زدم دوباره خوابیدم بار دوم با شدت و سروصدای بیشتری صدای ظرفا میومد همزمان با من دوتا دیگه از بچه ها بلند شدن نشستن و گفتن شما هم شنیدین؟وباز هم تا صبح نخوابیدیم،یکی دیگه از هم اتاقیام هم میگفت یه شب تو اتاق داشتم قران میخوندم پلاستیکی ک چادر نمازم توش بوده یکدفعه تکون خورده و جابجا شده،چندین بار ک تکرار شده بود از ترس اومده بود بیرون یا میگفت صبحا ک بیدار میشدم بدون اینکه اب کنارم باشه دیدم پر وسایل سر تختم اب شده و یا میگفت موقع نماز صب صدای جیغ ترسناکی شنیدم.. که اصلا شبیه صدای جیغ معمولی نبوده و خیلی اتفاقای دیگه!
    همه این اتفاقا واقعیت بود که برای من و هم اتاقیام اتفاق افتاد...
خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

همه رو تو یه پست گفتم

داستان خودم هم نیست 

نقل قوله

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تمام

چیز بدی نبود ک اخر داستان باز موند

تو حق نداری ب چیز های منفی فکر کنی ...تو از جنس خدایی   و خدا سرشار از انرژی مثبته                                          لبخند بزن دوستم :)            

نمیشه که داستان نصفه موند.

در دنیا هیچ چیز پایدار نیست واگر انسان توقع بقای چیزی را داشته باشد احمق است.اما اگر از آنچه که برای مدت کوتاهی دارد لذت نبرد از آن هم احمق تر است.
من بقیه داستانو میخواااااام

بوخودا همین قدر بود بمون باز یه داستان بذارم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری


این داستان تو یکی از روستاهای جنوب استان فارس به نام (فیشور) اتفاق افتاده داستان از این قراره که مادرم که اون موقع کودک بوده همراه مادرش و خواهر برادر هاش آماده به عروسی یکی از اهالی روستا میرن مادرم اون موقع ها دوست داشته با دختر های بزرگ تر از سن خودش باشه و وقت بگذرونه و اینو یه جور غرور میدونسته اما دخترای بزرگتر هیچوقت بین خودشون راش نمیدادن چون بچه بوده خلاصه عروسی تموم میشه و مادرم و خواهر برادراش به همراه مادر بزرگم عازم


عازم رفتن به خونه بودن و همگی دنبال مادر بزرگم خواب آلود میرفتن خونه که مادرم دخترای بزرگ ترو میبینه تو راه اما اینبار با روی گشاده و مهربونی بهش میگن که سارا جون دوست داری باهامون بیای عروسی و بین ما باشی مادرم که از خوشحالی اینکه دخترا بین خودشون راش دادن روی پاش بند نبوده سریع قبول میکنه و بعد میپرسه اما عروسی که تموم شده دخترا میگن این عروسی رو نمیگیم عروسی ما تازه شروع شده و از دشت که بگذریم زیر اون کوه هاست و کوه ها که خیلی دور بودن رو تو تاریکی نشون میدن مادرم که از مادر بزرگ جا مونده بود


گویا مادر بزرگ هم به علت زیاد بودن بچه ها متوجه ش نشده قبول میکنه اما همچنان میترسه و اونا دستشو میگیرن و همراه خودشون میبرنش دخترا که به گفته مادرم کامل سیاه پوشیده بودن دست مادرمو گرفته بودن و داشتن همچنان دور میشدن از آبادی و به طرف کوه میرفتن مادرم که خسته میشه میپرسه پس این عروسی کجاست چرا نمیرسیم چرا همش تاریکی اه و چراغونی عروسی از دور معلوم نیست اونام جوابشو میدن که کمی جلوتر دوستای دیگه شون یعنی دخترای دیگه بهشون ملحق میشن و چیزی به رسیدن نمونده و از دور میبینه عده ای دیگه از دخترا سیاه پوش و دپ و تمبک و ساز به دست دارن میزنن و میخونن و مادرم اینا هم بهشون ملحق میشن و داشتن همگی به طرف تپه ها و کوه ها میرفتن که یهو مادرم میبینه یه مرد میانسال که خارکش هم بوده خار به پشت داره از تپه پایین میاد مادرم با دیدنش وحشت میکنه و محکم دست کناری شو میگیره و میگه این شیطونه داره به طرفمون میاد دختر بغلیشم که ظاهرا مضطرب شده بوده از مادرم میخواد که به هیچ عنوان با اون مرد نره خلاصه مرد خارکش کم کم به مادرم نزدیک میشه و با تعجب میگه دختر تو این وقت شب زیر کوه چیکار میکنی تنهایی دختر کی

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
خب آخرش چی شد.تا دانشگاهت تموم شه تو اون خوابگاه موندی؟

خانومی نقل قول بودا😧

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری


هستی مادرت کجاست مادرمم که از مرد میترسیده جواب میده که من دختر فلانی ام و با دخترای بزرگا داریم میریم عروسی تنها هم نیستم و آین همه دختر دورمه و با دست نشونشون میده مرد خارکش که شوکه میشه یکدفعه دست مادرمو میگیره و بسم الله گویان با سرعت میدوه مادرم میگفت که دم پای هاش افتاده و با پای پیاده به زور میدوییده و هر چقدر جیغ و داد میکرده که مرد خارکش وایسه پاهاش درد میاد و بزاره با دخترا بره گوش نمیکرده تا اینکه به آبادی میرسن و مرد به مادرم میگه که اینا از آدم نبودن و داشتن تو رو با خودشون میبردن


و معلوم نبود چه بلایی سرت بیارن خلاصه مادرمو میبره خونشون و تحویل مادر بزرگم میده که نگران تو عروسی و همه جا دنبالش گشته بوده و قضیه رو برای مادر بزرگم تعریف میکنه مادر بزرگم هم ازش قدر دانی میکنه و این داستان و مادربزرگم بعد ها برای ما و بقیه تعریف میکرد.


خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز