2777
2789
عنوان

داستان ترسناک

| مشاهده متن کامل بحث + 11133 بازدید | 35 پست

اگه کسی هست لایک کنید تا باز بذارم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

از ترس سرم درد گرفت خیلی ترسیدم

دختر منکه عنوان رو زدم ترسناک چرا خوندی بارداری

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
حامله ای.نخون.من بیکارم.


من ساكن يكي از شهرستانهاي استان هرمزگان هستم ٢٦ سالمه و مجردم و با پدر و مادرو ٢ برادر و ١ خواهر كوچيكتر از خودم زندگي ميكنم ما ١٠ سال ساكن تهران بوديم و ٢ سالي ميشه كه بازم برگشتيم به شهرستان خودمون البته من زودتر اومدم و مشغول كارو گرفتارياي ديگه و پيش عمم و مادربزرگم بودم تا اينكه خانوادم برگشتنو چند ماهي طول كشيد كه كلا برم و اونجا زندگي كنم،توي اين مدت كه تقريبا هرروز بهشون سر ميزدم برادر كوچيكم كه ١٥ سالشه از صداها و سايه هاي عجيبي كه موقع رفتن به آشپزخونه يا توالت براش پيش ميومد

تعريف ميكرد البته من از ٦ سالگي و صدقه سر عموم با همچين اتفاقاتي بزرگ شدم و از همون سن پام به خونه ي دعا نويس و بقول اينجاييا مُلا باز شده بود،يه پرانتز باز كنم،يادم مياد مادرم سر همين اميرحسين داداش كوچيكم باردار بود منم اونموقع ١٠ سالم بود و اون شبو خونه ي پدربزرگم خوابيديم توي همون اتاقي كه تا ٧ سالگي قبل از رفتن به خونه ي خودمون زندگي ميكرديم يك خونه ي قديمي با چند اتاق كه هركدوم يك خانواده توش ساكن بودن با حياط بزرگ،خلاصه فاصله ي اتاق تا توالت كه درش روبروي اتاق بود حدودا ٦ متر بود،

وقتي درو باز كردم هنوزم كه هنوزه نميدونم بايد به چي تشبيهش كنم،يك موجوده كاملا سفيدپوش كه لباساي تنش و مثل اينكه با قيچي تكه تكه كرده باشن و حدود ١ متر از زمين فاصله داشت و جالب اينجاست نقابي كه زده بود دقيقا مثل نقاب زناي بومي اينجاست من يك لحظه همونجا كپ كردم شايد ١ دقه فقط چشمامو ميماليدم كه بتونم واضح ببينم اونم مستقيم زل زده بود و از جاش تكون نميخورد تا اينكه طاقت نياوردم و رفتم مادرمو صدا زدم تا بهش گفتم قضيه چيه يه پس كله اي خوردم چون توي اون خونه خيلي جريانا پيش اومده بود و همه اونايي

كه مسخره ميكردن و باور نداشتن از جمله مادر خودم ديگه همه اعتقاد پيدا كرده بودن به اين موجودات و مطمعنم حسابي ترسيده بود و وقتي باهام اومد ديگه اونم رفته بود،موقعي كه كارم تموم شد و برگشتن كه بخوابم هنوز تو فكرش بودم تا اينكه چشمام گرم خواب شد و خوابم برد،اون موقها هميشه يك گردن بند دعا هميشه تو گردنم بود موقعي كه مياوردمش بيرون حالا از لحاظ تلقين يا واقعا تاثير داشت كاري ندارم ولي وقتي باهام نبود كابوساي دقيقا يك شكل همش به اين صورت بود كه الان توي يك جمع نشستم و بلند ميشم از اون جمع جدا ميشم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری


و هميشه اون در لعنتي رو باز ميكردم و بعد از بستن تازه متوجه ميشدم كه قراره چه اتفاقي بيافته خلاصه تا آخرشو بايد ميرفتم كه هميشه به انباري و پشت اون لحاف تشكاي نفرين شده اون موجود با پوزه ي سگ مانند و دهن گشادش كه هميشه برام عذاب آور بود منتظرم بود و بعد از يهو پريدن و ترسوندنم با عرق كردن بيدار ميشدم كه بعدها ياد گرفتم هروقت ميخواست اين اتفاق برام بيافته توي خواب دستمو ميذاشتم روي چشمامو با هر قدرتي بود سعي ميكردم بيدار شم كه خدارو شكر همون جواب داد،حالا برميگرديم به زمان حال و تعريفاي داداشم


از ديدن سايه ها و بعضاً صداهايي كه از آشپزخونه و در حال ميومد،چون يكمي ترسو تشريف داره ميگفتم شايد صداهاي باد كه به درو پنجره ميخوره و صداهايي كه از يخچال و چيزاي ديگه مياد ترسيد و اين سايه هايي كه ميبينه رو گذاشته روش كه بگه آره ماهم هستيم،تا اينكه خودم اومدم و ساكن شدم چند ماهي گذشت كه اولين اتفاق گم شدن انگشترم بود،انگشتري كه خيلي خاطرخواه داشت و برام خيلي عزيز بود،يادمه ساعت نزديكاي ١٢ شب برگشتم خونه در حال رو باز كردم انگشترمو آوردم بيرون توي يدست كليد خونه هم توي يدست ديگه يلحظه در يخچال


رو باز كردم كه آب بخورم نميدونم چي شد و چيكار كردم كه از انگشتر ديگه خبري نشد باور كنيد نيم ساعت توي حيات و توي حال رو كه همش ١٠ متر هم نميشه رو سانت به سانت گشتم ولي نبود كه نبود،يك هفته گذشت يدفعه يادش افتادم گفتم كاشكي الان دستم بود كفشمو برداشتم همون كفشي كه ٣ روز بود فقط اونو ميپوشيدم بخاطر بارون تا پامو كردم توش سريع كشيدم بيرون چون يچيزي اندازه تيله رو حس كردم وقتي اوردمش بيرون همون چيزي نبود جز انگشتر كذايي،از اونجا شروع شد،چند روز بعد ساعتاي ١نيمه شب رفتم تو اتاقم هميشه در اتاقمو


قفل ميكنم تا دراز كشيدم روي تخت يضربه زده شد به در،گفتم حتما يكي از بچه هاس حتما بيدار شدن باهام كار دارن هرچي گفتم كيه صدايي نيومد رفتم درو باز كردم كسي نبود گفتم لابد صداي در بوده بخاطر انبساط و انقباظ و اينجور چيزا كه بيست دقه بعد ٢ دفعه در زده شد بازم گفتم كيه و بازم بدون جواب درو باز كردم رفتم بالا سر بچه ها كه همشون تو اوج خواب بودن،اين در زدنا معمولا چند روزي يك يا دوبار اتفاق ميافتاد،تا موقعي كه اذيت نكنن دليلي نداره كه بخواي بيرونشون كني يا بترسي خيلي توجه كردم به اينكه هروقت اضافه غذا


خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

حرف زیاده

ای وای از اون روز که سنگم طلا شه..... کسی چه می داندشاید همین لحظه زنی برای مرد سیاستمدارش می رقصد،یا پیانو می زندو آواز می خواندوجلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد.کسی چه می داند،شاید تنها شرط معشوقه ی هیتلربه خاک وخون کشیدن دنیا بود                                                   کسی سر از کار زن ها در نمی آورد،با سکوتشان شعر می خوانند،با لبهایشان قطعنامه صادر می کنندباموهایشان جنگ می طلبند , باچشم هایشان صلح! کسی چه می داندشاید آخرین بازمانده ی دنیا زنی باشدکه با شیطان تانگو می رقصد ...💙💙#سیاوش_شمشیری


رو ميذاشتيم رو كابينت مشكلي نبود ولي وقتي نميذاشتيم در ميزدن تا اينجا جالب بود كه آبجي ٧ سالم به مادرم گفته بود وقتي داشتم كارتون ميديدم يه اقاي چاقي اومد تكيه داد به پشتي كه از ترس فرار ميكنه تو اتاق،اينو كه به من گفتن اومدم تو اتاقم درو بستمو با صداي بلند گفتم اگه يكبار ديگه بخواي خانوادمو بترسوني بيرونت ميكنم و كسي رو ميارم كه اذيتت كنه و از اين حرفا،همون شب دوبار اومدن در اتاقمو زدن انقد صداش بلند بود كه مادرو داداشام از اونيكي اتاق اومدن بيرون من فكر كردم اونا در زدن اوناهم فكر كردن من


در اتاقشونو زدم،خلاصه خوابيدمو ظهر ساعت ١٢ بيدار شدم ولي حوصله نداشتم از تخت بيام بيرون چشمام رو هم بودش كه مادربزرگمو عمم دره خونمونو باز كردن اومدن تو حياط عمم داره به مادربزرگم ميگه كه بچه ها مدرسه هستن بابام و مادرم هم رفتن بيرون و فقط احمد يعني توي خونس!!!تا اونجا اصلا بفكرم نرسيد كه كليد خونمون دست اينا چيكار ميكنه يا از كجا ميدونه كه كي خونستو كي نيست تا يدفه مادربزرگم از پايين تختم صدام زد كه چشامو باز كردم تازه بخودم اومدم كه يعني چي!!رفتم بيرون دقيقا همونجوري كه اونا گفته بودن هيچكس


خونه نبود،بازم برگشتم تو اتاق، بغل اتاقم در راه پِلَس از اين كشوييا ساعت نزديكاي ١بود منم سرم تو گوشيم بود كه صدايي شبيه صداي زلزله مياد چند ثانيه گذشت ديدم خبري نيست درست كه توجه كردم فهميدم كه درِ راه پله داره صدا ميده تقريبا٣٠ ثانيه از صداش ميگذشت كه رفتم ببينم چخبره تا در اتاقمو باز كردم در راه پله چنان تكوني ميخورد كه انگار ٢ نفر دارن تكونش ميدن همون لحظه چشمم به در حال افتاد كه ديدم دستگره در تا نيمه اومده پايين تقريبا٢ ثانيه بعد داداشم درو باز كرد كه از مدرسه اومده بود و با تعجب پشت


در رو نگاه كردو چشمش افتاد به درِ راه پله كه داشت تكون ميخورد،چون خيلي ترسيده بود سريع درو باز كردم كه طبق معمول بازم هيچي نبود،گفتم وايسا الان ميام رفتم بالا درو پنجره رو چك كردم كه جفتش بسته بود كه اگه باز هم بودن بهيچوجه همچين اتفاقي نميافتاد،چونكه همه چيو ديده بود نميشد دروغ بگي گفتم چي ديدي گفت كه هر دوتاشو گفتم دقيقا چي ديدي گفتش كه قبل از اينكه در حال رو باز كنم سايه ينفرو ديدم كه فكر كردم ساراس(ابجيم) كه پشت دره و اونه كه درو داره باز ميكنه برام،اونجا بود كه بفكر بيرون كردنش افتادم،


خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری


با يكي از دوستام كه تو اين زمينه اشنا داشت صحبت كردم و گفتم اگه يباره ديگه اذيت كنه ميگم كه بياريش،اين قضيه مال اوايل سال گذشته تا اواسطشه،نميدونم چي شد كه ديگه خبري نشد ازشون و بعد از مدتي اونيكي داداشم تعريف ميكرد كه با دوستم توي پارك بوديم وقتي بلند شديم بيايم خونه يدفعه دوستم خشكش ميزنه و سريع از اونجا دور ميشه وبعد بهش ميگه وقتي بلند شدي يه مرد چاق كه دور چشماش قرمز بوده پشت سرت وايساده بوده و داشته بهت زل ميزده،خيلي وقته كه ديگه ازشون خبري نيست،ولي ماورايي ترين چيزي كه براي خودم تنها پيش


اومد برميگرده به ٢ سال پيش، اين بود كه يروز ساعت تقريبا ٣ بعد از ظهر اونموقع خونه پدربزرگم بودم با فاصله ٢ متري از عموم خوابيده بودم كه توي خواب فضاي خونه رو دقيقا همونجوري كه هست ميديدم كم كم هوشيارتر شدم البته توي خواب حتي سرمو برگردوندم و عموم و همون شكلي كه خوابيده بود ميديدم،واقعا زيباترين صحنه زندگيمه با اينكه فكر كردم سكته كردم دقيقا حالت فلج خواب يا بختك وار بهم دست داده بود ولي بدون ترس و دلهره هركاري كردم نتونستم تكون بخورم فقط سرمو ميتونستم تكون بدم كه يدفه دستمو آوردم بالا،


بخدا قسم كه روحمو ديدم دستمو بازو بسته ميكردم در حالي كه دست جسمانيم روي زمين بود و دقيقا اون تعريف و شكل سفيد و چيزايي كه از روح ميگن رو حس كردم ولي ترسيده بودم و الان افسوس ميخورم كه چرا سعي كردم از اون حالت بيام بيرون و وقتي كه پاهامو تكون دادمو بسمت بالا هل دادم خودمو آزاد شدم و تنها چيزي كه توي اون دو حالت فرق ميكرد تاريكي مطلق توي خواب بود و اصلا روشنايي خورشيد رو نميشد از زير در ديد،دوستاي گلم چونكه براي شما اتفاق نيوفتاده كسي رو قضاوت و دروغ گو نكنيد و چه بخوايد چه نخوايد آخرش همينه.

پایان

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

دوستان این اخری انگار یه کم گنگه ببخشید چون من کپی کردم نویسنده نبودم

اگه جاییش ایراد داره مشکل از من نیست😘

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

یاد داستانای ادگار الن پو افتادم😂😂😂

ادم هم میترسه هم خندش میگیره

دوستای عزیزم ممنون ک واس بچه دار شدنم دعا کردین. عاشقتونم. اللهم صلی علی محمد و آل محمد. این صلوات برا همه ی منتظرا و حاجتمندا. منو نی نیم رو هم به یه صلوات مهمون کنین😇
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  18 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش