و هميشه اون در لعنتي رو باز ميكردم و بعد از بستن تازه متوجه ميشدم كه قراره چه اتفاقي بيافته خلاصه تا آخرشو بايد ميرفتم كه هميشه به انباري و پشت اون لحاف تشكاي نفرين شده اون موجود با پوزه ي سگ مانند و دهن گشادش كه هميشه برام عذاب آور بود منتظرم بود و بعد از يهو پريدن و ترسوندنم با عرق كردن بيدار ميشدم كه بعدها ياد گرفتم هروقت ميخواست اين اتفاق برام بيافته توي خواب دستمو ميذاشتم روي چشمامو با هر قدرتي بود سعي ميكردم بيدار شم كه خدارو شكر همون جواب داد،حالا برميگرديم به زمان حال و تعريفاي داداشم
از ديدن سايه ها و بعضاً صداهايي كه از آشپزخونه و در حال ميومد،چون يكمي ترسو تشريف داره ميگفتم شايد صداهاي باد كه به درو پنجره ميخوره و صداهايي كه از يخچال و چيزاي ديگه مياد ترسيد و اين سايه هايي كه ميبينه رو گذاشته روش كه بگه آره ماهم هستيم،تا اينكه خودم اومدم و ساكن شدم چند ماهي گذشت كه اولين اتفاق گم شدن انگشترم بود،انگشتري كه خيلي خاطرخواه داشت و برام خيلي عزيز بود،يادمه ساعت نزديكاي ١٢ شب برگشتم خونه در حال رو باز كردم انگشترمو آوردم بيرون توي يدست كليد خونه هم توي يدست ديگه يلحظه در يخچال
رو باز كردم كه آب بخورم نميدونم چي شد و چيكار كردم كه از انگشتر ديگه خبري نشد باور كنيد نيم ساعت توي حيات و توي حال رو كه همش ١٠ متر هم نميشه رو سانت به سانت گشتم ولي نبود كه نبود،يك هفته گذشت يدفعه يادش افتادم گفتم كاشكي الان دستم بود كفشمو برداشتم همون كفشي كه ٣ روز بود فقط اونو ميپوشيدم بخاطر بارون تا پامو كردم توش سريع كشيدم بيرون چون يچيزي اندازه تيله رو حس كردم وقتي اوردمش بيرون همون چيزي نبود جز انگشتر كذايي،از اونجا شروع شد،چند روز بعد ساعتاي ١نيمه شب رفتم تو اتاقم هميشه در اتاقمو
قفل ميكنم تا دراز كشيدم روي تخت يضربه زده شد به در،گفتم حتما يكي از بچه هاس حتما بيدار شدن باهام كار دارن هرچي گفتم كيه صدايي نيومد رفتم درو باز كردم كسي نبود گفتم لابد صداي در بوده بخاطر انبساط و انقباظ و اينجور چيزا كه بيست دقه بعد ٢ دفعه در زده شد بازم گفتم كيه و بازم بدون جواب درو باز كردم رفتم بالا سر بچه ها كه همشون تو اوج خواب بودن،اين در زدنا معمولا چند روزي يك يا دوبار اتفاق ميافتاد،تا موقعي كه اذيت نكنن دليلي نداره كه بخواي بيرونشون كني يا بترسي خيلي توجه كردم به اينكه هروقت اضافه غذا