اونموقع که با شوهرم دوست بودم بهم میگف مامانم اینا گیر دادن بریم خواستگاری یه دختری تو فامیلمونه من میگم نه .اون موقع گف به زور بردنم چون بو بردن باتو دوستم میخوان از سرم بندازن .اخرشم خانوادش زور شدن رف خواستگاری هرچی بهش گفتم نرو گف مطمین باش انتخاب من فقط تویی ولی الان نرم بدتر لج میکنن میرم بعد بهونه میارم .اخرش رف اونم دو جلسه رف جلسه دومشم حریف نشدم اگه بخوام بهونه بیارم میگن تو که هنوز حرفی نزدی با دختره. این قضیه تموم شد تا ما با هزار مکافات و مخالف ازدواج کردیم .دختر و تو مراسما زیاد میبینم قیافشم خوبه سرکار هم میره حقوق بالایی داره همیشه پیش خودم میگفتم نکنه شوهرم تو دبش بگه کاش ....اما همیشه بهش میگفتم میگف اصلا و ابدا ازش خوشم نمیاد چند بار بهم گف یه تار موی تورو به صدتای اون نمیدم حالا به هر جا میخواد فلانی رسیده باشه .حالا بعد سه سال من امشب هی غر زدم که چرا وضع اقتصادیمون اینطوره چرا تو اینقدر بی فکری و...یددفعه گف تو خواستگارای پولدار داشتی پول برات مهم بود میرفتی زنشون میشدی منم میرفتم فلانی رو میگرفتم اینو که گف خیلیییییییی جا خوردم تو دلم شکستم از شب تا الان خوابم نبرده میگم نکنه شوهرم پشیمونه و دختره هنوز مجرده چشم داره بهش تورخدا بگید چطوری آروم بشم شوهرم معذرت خواهی کرد و گف یه چی گفتم و خوابید اما من......