بعضیاتون تو جریان دوست پسرم هستین. یه مدت اتفاقایی افتاد که بالاخره الان میخواد بیاد خواستگاری...حس میکنم به میل خودش نیس زیاد الان. حالا اینا به کنار، خونوادش خیلی مذهبی ان و پدرش آدم تندیه. بداخلاقه و زیاد اهل احترام گذاشتن نیس. مادرشم نمیدونم والا چطور شخصیتی.عصبیه فقط. میدونم مجلس بدی میخواد برگزار بشه.خونواده منم مثه اونا غد و تندن. اصن نمیدونم چی بپوشم چی بگم ، اصلا صفره صفرم. خواهرانه هرچی میدونید بگید که کمکم میکنه.نتم ضعیفه نمیتونم تک تک رپلای بدم ولی از همتون که نظر میذارید ممنونم
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
ارسامم دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
ببین نمیدونم چقدر به هم علاقه دارین و یا چقدر عقایدتون مشترکه ... ولی بدون که انتخاب همسر یعنی انتخاب کسی که قراره باهاش اختلاف نظر داشته باشی ... ببین با چه آدمایی وصلت می کنی خانواده طرف از خودش مهم ترن ... اگر نمی تونی به پدر و مادرش احترام بذاری و اونا رو دوست داشته باشی باهمچین موردی ازدواج نکن
با این تعریفایی ک از خانوادش کردی همون نیاد بهتره والا
اره دقیقا منم موافقم
سعی کن خیلی درست تصمیم بگیری تو همین نی نی سایت ببین روزی کمه کم ۱۰۰نفر میان از شوهرشون از خانواده شوهرشون مینالن
خوبیش اینه تو الان ک چیزی نشده خصوصیات اخلاق خونوادشو تا حدودی میدونی
الهی ب حق فاطمه زهرا همه آرزوهاتون براورده بشه🙏🙏🙏 همه غصه هاتون به شادی 🙏🙏🙏🙏همه دردهاتون درمان🙏🙏🙏 همه قهرهام ب اشتی تبدیل بشه🙏🙏🙏 الهی امین الهی امین الهی امین❤
من خودم موقع خواستگاریم شیر شدم و فکر میکردم از پس هر رفتار و توهینشون برمیام ... تا ۵ سال هم دووم اوردم اما الان بریدم ... شوهرمم طرف خانواده اشه ... هگه ی مردا طرف خانواده اشونن حتی اگه ناحق باشه تعصبین