يه روز مهربون شدم نشد
جيغ زدم دعوا كردم نشد
منطقي حرف زدم نشد
ازپدرومادرشم خيلي حساب ميبره
يجورايي اونا زندگي مارو كنترل ميكنن مثلا از ساعت ده ونيم نبايد دير بياييم خونه وگرنه پدرش...
تو يه ساختمونيم
يا بخاييم مسافرت بريم بايد ازقبل بهشون بگيم ..
از اين وضع بدم مياد
ولي نميدونم چه جوري شوهرمو بفهمونم كه توبزرگ شدي وازدواج كردي بايد خودمون تصميم بگيريم
شوهرم ميگه..