مجردی آرامش بیشتری داشتید یا متاهلی

اگر زنی تا میره خونه شوهرش ، سریع باردار نشه ، اگر زنی جفتش رو درست انتخاب کرده باشه ، وقتی ازدواج کنه تازه متوجه میشه آرامش یعنی چی.

صد درصد مجردی

۲۵ سالگی

مجردیم بد نبود ولی متاهلی خیلی بهتره

متاهلی البته تا وقتی مادر نشده بودم

از وقتی مامان شدم همه وقت و فکرم درگیر بچه هاست

در حسرت یه خواب با آرامش هستم

دیشب ۴ صبح خوابیدم ۸ صبح هم پاشدم

مجردی امنی داشتم

35 ازدواج کردم

متاهلی آرامشش قابل وصف نیست

من ازدواج نمیکردم چون دوست داشتم آدم مستقلی باشم، پیشرفت کنم رو پای خودم بایستم و ...

دریغ از اینکه با ازدواج همه اینا صدها برابر میسر می شد و عمرم حروم شد

یار خوب تمام ماجراست

اگه رفیق و همراهت باشه ره صدساله رو یک شبه میری

و آرامش متاهل و استقلالی که به دست میاری قابل وصف با استقلال مجردی نیست

معلومه که دوران مجردی خوب بود ، به جز آرامش خیلی چیزای دیگه هم داشتم و از دست دادم ، ازدواج خر است ، مرگ بر ازدواج

قطعا متاهلی. زندگی، خونه همه چیز دست خودمه

فدات شم اصلا خودمم خبر نداشتم شوهرمه🥺یه ذره بچه اونم تو اون دوران که تا ۱۶عقلت مث بچه ها بود من تو اتاق بازی میکردم خواهرام بدو بدو چادر سفید سرم کردن گفتن بلند بگو بله حتی قندم رو سر ما نسابیدن از ماه بعدش گفتن این شوهرته برو

می خوام حس ششم ام رو امتحان نکم . 35 سالته

۳۱😁

دخترعموم نزدیک ۴۰سالشه مجرد مونده . نه ک خواستگارم نداشته باشه ها نه کلی داشت چون از ۲۰سالگی دستش تو جیب خودش بود دلش نمیومد استقلالش رو با ازدواج از بین ببره و هرکی اومد یه بهونه اورد و ردش کرد. با اینکه ۴۰سالشه ببینی انگار ۳۰ساله ست از بس ب خودش میرسه . مسافرت خارجی میره سالی دوبار .بهترین گوشی تا میاد میخره.بهترین ماشین .خلاصه مجردی رو بشرطی اینجوری باشه دوست دارم.

😁 ای .حس ام 4 سال عقبه

😅😅😅

حدودشو گفتی 😉

واقعا سخته سنتون خیلی خیلی کم بوده

اصلا حس مجرد بودنو تجربه نکردین ، و خیلی چیزای دیگه رو

بمیرم برات🥲🥺

شوهرت چند سال ازت بزرگتره؟

خدا نکنه عزیزم شوهرم ۱۰سال بزرگ تره اون زمان ۲۳ سالش بود 🥲هیچ وقت نتونسته بودم از ته دل توروی مادر وایسم و بهش بگم ازش متنفرم هیچ وقت یه روز که شدیدا همسرم بهم زربه زد رفتم خونه مادرم من هیچی نگفتم ولی یک دفعه مادرم به همسرم گفت این عقل نداره یه چیزی میگه اونجا خون جلویه چشممو گرفت حمله کردم فقط بزنمش من و گرفتن ولی کلی حرف تو دلم موند رو زدم بهش گفتم لعنت بهت تغصیر توی روزگارم و سیاه کردی انقدر بهش گفتم چیا سرم اومده که مادرم ۱۰روز توخونه افتاد و افسرده شد اخرشم فوت کرد چون بهش چیزی نمیگفتم میگفت من مقصرم در صورتی که همه بلاهارو سرم اورد مادرم