من یه صحنه هایی یادم میاد .
که اصلا از بچگیم یادم مونده.
انقد حسادت و تنفر داشتن ولی خودشون خوب نشون میدادن.
غریبه هم اینجوری هست. ولی تا بد باشه در میری ازش
من از دایی زنداییم متنفرم تا ابد چون مامان بزرگم رو کتک میزدن 🥺
یه دایی وزندایی دارم نمیدونم باچشم ونظره یا سحروجادوولی میدونم ازتنگ نظریشون خونه ی هرکدوم خواهریابرادرهاپاگذاشتند اون زندگی دیگه زندگی نمیشه
من زنداییم ظاهرا خوبه ولی میفهمم از من هوشش نمیاد
من دخترداییام و داییم خیلی زیاد دوسم دارن
ولی زنداییم کلا انگار از وجود من ناراحته مثلا دلش نمیخواد برم خونشون یا برم مغازه داییم چیزی نمیگها ولی خوب مشخصه دیگه از طرز برخورد و نگاه و اینا
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
