بچه بودیم منو داداشم
ظهرای تابستون ناهار آماده خونه مرتب صدای موتور بابام از دور میومد میدویدیم سمت در هرکی زودتر باز کنه
بابام میومد با یه هندونه از اونایی که همیشه رو قرمزی و شیرینیش شرط میبست 😋
میرفت تو حیاط دست و پاشو میشت لباس عوض میکرد میرفت رو پشت بوم کولرو آب میزد
وای خدا بوی نم کولر بلند میشد و باد خنک میپیچید تو خونه
تا بیاد سفره ناهار و بساط چای به راه بود
میشستیم دور سفره با چه بگو بخندی ناهار میخوردیمو بابام کللل اتفاقای روزشو تعریف میکرد
وای که من و داداشام عاشق تعریف کردنش بودیم
بیشتر وقتام حین غذا خوردن اخبار ساعت دو گوش میدادیم 😂
ناهار تا تموم میشد بابام بساط هندونه رو میاورد
الحق که شکمو بود قربونش برم
نمیدونم چه حکمتی بود سفره ناهار و بساط هندونه همیشه همونجوری میموند و ماها گرم شوخی و بالا رفتن از سرو کله بابام بودیم تااا بعد از ظهر