من وقتی ۱۳سالم بودیم از اقوام دورمادرم منوازپدرم خواستگاری میکنن ولی چون سن اون اقازیادبوده و خانواده خوبی نبودن پدرم ردشون میکنه این اقارفت با دختردایی خودش که اونم از اقوام ماهم هستن ازدواج کردن این دختر خانم ازبچگی بدون مادربزرگ شده دانش آموز تجربی بود میخواست پزشک بشه ولی چون شوهردادن به این آقا اجازه ندادن بره دانشگاه کلی هم دختربیچاره اذیت میکنن بهش میگن تودخترطلاقی بی مادربزرگ شدی تازه بعضی وقتا هم کتکش میزنن بعضی وقتا خودم وخانوادمومقصرمیدونم شایداگه خانواده من به اون اقاجواب مثبت میدادن اون دخترمحبورنمیشد به جای من با اون آقا ازدواج کنه که بدبخت بشه الان هم یه پزشک موفق بود خلاصه عذاب وجدان دارم وهرگزخودمونمیبخشم