ازدواج کردم . نه دیگه سر کار نرفتم.
یعنی از آرایشگری و خیاطی و املاک و فروشندگی و کوفت و زهرمار همه رو امتحان کردم ولی همیشه هشت م گرو نه بود. قشنگ حست رو میفهمم. اذیت همسایه ها ، صابخونه، خرج خورد و خوراک ، اجاره ، دنبال خونه گشتن ، نگران آینده بودن ، رتبطه های مزخرف داشتن با آدمهای بدرد نخور ، گریه ها ، تحقیرها، دعاها ، همخونه های ناجور و دزد، تو محل کار وانمود کردن به اینکه با خونواده زندگی میکنی ...😔😔