قسمت ۱۳همون شب بابام اخر شب ک رفتم دوش گرفتم اومدم انگار ک دلش برام سوخته بود با ی حالت مهربانانه گفت لباس گرم بپوش این تی شرته چیه پوشیدی مریض میشی و تقریبا با این حرف باهام اشتی کرد.....
فرداش امین صبح بهم زنگ زد ک دختر خاله هاش نهار خونشونن و بیاد دنبالم بریم خونشون دور هم باشیم تا ب مامانم گفتم مثل بمب منفجر شد(از دیروزش بغض داشت همش منتظر بهونه بود) ک حالا بزار مهر عقدتون خشک بشه چ خبره و چی و چی .منم ب امین گفتم نمیام حوصله و جرات بحث با مامانمو نداشتم.... امینم ناراحت شد اومد دره خونه ب بابام گفت ک اونم با اخم و غر زدن گفته بود ببرش ولی حق نداره تو دوران عقد خونتون بمونه شبا و تا قبل ده شب هم خونه باشه
از ترس مامانم ن جرات کردم ارایش کنم ن لباس انچنانی بپوشم.بخدا یدست لباس الکی برداشتم و مانتو و شلوار و شال ساده پوشیدمو رفتیم تو راه خیلی از همسایه ها ک باهم میدیدنمون با تعجب نگامون میکردن اخه از عقدمون خبر نداشتن(هم محله ای بودیم)
مهسا تا منو دید اخم کرد و گفت وا چ ساده اومدی و رفتیم داخل و سلام علیک و روبوسی کردیم ب بهانه تعویض لباس رفتیم تو اتاق مهسا ک مهسا اومد تو و سریع با لوازم ارایش خودش یکم ارایشم کرد پوستم خوبه کلا کرم نمیزنم ی خط چشم و یکم رژ و ریمل زدم کلی عوض شدم رفتیم تو پذیرایی ک آرزو دختر خالش با صدای بلند و خنده گفت مهسا جان خواهشا سما رو مث خودت پررو و وقیح نکن بخدا بی ارایشم خوب بود(دختر خاله هاش کلا پر رو و تیکه بنداز بودن بشدتم دنبال قر و مد بودن) منم ی لبخند زدم و چیزی نگفتم
مادرشوهرم نهار قرمه سبزیو مرغ درست کرده بود نهارو ک خوردیم همه ی ظرفارو من شستم(شروع حمالی هام برا خانواده شوهرم بود مامانم بجای لجبازیو قهر باهام باید اینچیزارو یادم میداد ک نداد متاسفانه و منم ساده بودم و باعث شد حسابی سوارم شن) کلی ظرف بود بخدا دستام درد گرفته بود اخه اصلاااا خونه خودمون کار نکرده بودم بعد نهار همه بالش گذاشتن و دراز کشیدن امین دستمو گرفت و ب ی بهونه بردم تو اتاق بالشت گذاشت و بهم گفت بیا دراز بکش پیشم هم خجالت میکشیدم هم معذب بودم و میلرزیدم درسته امین رو خیلی وقت بود میشناختم ولی هیچوقت تو شرایط انقد نزدیک بهم نبودیم...(صدای خنده ی موذیانه مهسا و دختر خاله هاش میومد برا اونا اینچیزا عادی بود برا خانواده تعصبی و سنتی من بد بود) خلاصه با ترس و لرز دراز کشیدم ک امین بغلم کرد و شروع ب شیطنت کرد......
حدودا ی ساعت اون تو بودیم ک برا من با عشقم خیلی زود گذشت بعد مهسا صدامون کرد چای و میوه بخوریم وقتی رفتیم بیرون لیلا دختر اونیکی خالش بلند داد زد وا پسر خاله لبتو پاک کن .... من انگار اب سرد ریختن روم یخ کردم بغص کردم برگشتم ب امین نگاه کردم یکم گوشه ی لبش رژی شده بود و با خنده و شوخی داشت پاکش میکرد یدفعه همه زدن زیر خنده و من از خجالت مردم (برا اونا عادی بود اینچیزا...تفاوت فرهنگیمون بالا بود .) بعد چای و میوه باز من ظرفای عصرونه رو شستم و کسی نگفت من میشورم
عصر دلهره داشتم وهی ب امین گفتم برم گرد*ونه ک قبول نکرد و وقتی اصرار منو دید گفت تو دیگه زن منی و اگه نزارم بری هم کسی حق نداره دخالت کنه ..... خلاصه اونروز خفه و پر استرس تو شوخی ها و تیکه های دختر خاله های امین گذشت و حدود ساعت ۹ با التماس و اصرار من امین برم گردوند (تو راه کلی دعوام کرد و عصبی شد ک مثل بچه ها بهونه ی خونتونو میگیری و ....) وقتی اومدم خونه باز بیمحلی و اخم خانوادم بود و من مشتاق ی دنیا تعریف رفتم پیش مبینا....