2777
2789
عنوان

❌️بیاین داستان زندگی واقعی یکی از کاربرای نی نی سایت رو واستون بزارم

| مشاهده متن کامل بحث + 11225 بازدید | 182 پست

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

قسمت ۱۳همون شب بابام اخر شب ک رفتم دوش گرفتم اومدم انگار ک دلش برام سوخته بود با ی حالت مهربانانه گفت لباس گرم بپوش این تی شرته چیه پوشیدی مریض میشی و تقریبا با این حرف باهام اشتی کرد.....






فرداش امین صبح بهم زنگ زد ک دختر خاله هاش نهار خونشونن و بیاد دنبالم بریم خونشون دور هم باشیم تا ب مامانم گفتم مثل بمب منفجر شد(از دیروزش بغض داشت همش منتظر بهونه بود) ک حالا بزار مهر عقدتون خشک بشه چ خبره و چی و چی .منم ب امین گفتم نمیام حوصله و جرات بحث با مامانمو نداشتم.... امینم ناراحت شد اومد دره خونه ب بابام گفت ک اونم با اخم و غر زدن گفته بود ببرش ولی حق نداره تو دوران عقد خونتون بمونه شبا و تا قبل ده شب هم خونه باشه






از ترس مامانم ن جرات کردم ارایش کنم ن لباس انچنانی بپوشم.بخدا یدست لباس الکی برداشتم و مانتو و شلوار و شال ساده پوشیدمو رفتیم تو راه خیلی از همسایه ها ک باهم میدیدنمون با تعجب نگامون میکردن اخه از عقدمون خبر نداشتن(هم محله ای بودیم)






مهسا تا منو دید اخم کرد و گفت وا چ ساده اومدی و رفتیم داخل و سلام علیک و روبوسی کردیم ب بهانه تعویض لباس رفتیم تو اتاق مهسا ک مهسا اومد تو و سریع با لوازم ارایش خودش یکم ارایشم کرد پوستم خوبه کلا کرم نمیزنم ی خط چشم و یکم رژ و ریمل زدم کلی عوض شدم رفتیم تو پذیرایی ک آرزو دختر خالش با صدای بلند و خنده گفت مهسا جان خواهشا سما رو مث خودت پررو و وقیح نکن بخدا بی ارایشم خوب بود(دختر خاله هاش کلا پر رو و تیکه بنداز بودن بشدتم دنبال قر و مد بودن) منم ی لبخند زدم و چیزی نگفتم






مادرشوهرم نهار قرمه سبزیو مرغ درست کرده بود نهارو ک خوردیم همه ی ظرفارو من شستم(شروع حمالی هام برا خانواده شوهرم بود مامانم بجای لجبازیو قهر باهام باید اینچیزارو یادم میداد ک نداد متاسفانه و منم ساده بودم و باعث شد حسابی سوارم شن) کلی ظرف بود بخدا دستام درد گرفته بود اخه اصلاااا خونه خودمون کار نکرده بودم بعد نهار همه بالش گذاشتن و دراز کشیدن امین دستمو گرفت و ب ی بهونه بردم تو اتاق بالشت گذاشت و بهم گفت بیا دراز بکش پیشم هم خجالت میکشیدم هم معذب بودم و میلرزیدم درسته امین رو خیلی وقت بود میشناختم ولی هیچوقت تو شرایط انقد نزدیک بهم نبودیم...(صدای خنده ی موذیانه مهسا و دختر خاله هاش میومد برا اونا اینچیزا عادی بود برا خانواده تعصبی و سنتی من بد بود) خلاصه با ترس و لرز دراز کشیدم ک امین بغلم کرد و شروع ب شیطنت کرد......






حدودا ی ساعت اون تو بودیم ک برا من با عشقم خیلی زود گذشت بعد مهسا صدامون کرد چای و میوه بخوریم وقتی رفتیم بیرون لیلا دختر اونیکی خالش بلند داد زد وا پسر خاله لبتو پاک کن .... من انگار اب سرد ریختن روم یخ کردم بغص کردم برگشتم ب امین نگاه کردم یکم گوشه ی لبش رژی شده بود و با خنده و شوخی داشت پاکش میکرد یدفعه همه زدن زیر خنده و من از خجالت مردم (برا اونا عادی بود اینچیزا...تفاوت فرهنگیمون بالا بود .) بعد چای و میوه باز من ظرفای عصرونه رو شستم و کسی نگفت من میشورم






عصر دلهره داشتم وهی ب امین گفتم برم گرد*ونه ک قبول نکرد و وقتی اصرار منو دید گفت تو دیگه زن منی و اگه نزارم بری هم کسی حق نداره دخالت کنه ..... خلاصه اونروز خفه و پر استرس تو شوخی ها و تیکه های دختر خاله های امین گذشت و حدود ساعت ۹ با التماس و اصرار من امین برم گردوند (تو راه کلی دعوام کرد و عصبی شد ک مثل بچه ها بهونه ی خونتونو میگیری و ....) وقتی اومدم خونه باز بیمحلی و اخم خانوادم بود و من مشتاق ی دنیا تعریف رفتم پیش مبینا....

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۱۴روزها میگذشت و امین اصلا بفکر کاری نبود و پدرم کم کم برامن جهیزیه میخرید رفتار مامانمم باهام بهتر شده بود و یجورایی امینو پذیرفته بودن من فقط جمعه ها از صب تا ده شب میرفتم خونه امین اینا ک هم وعده ی شام هم نهار کلی ظرف میشستم (مهسا و فریبا خانوم و خواهر وسطیش مهستی ک هرروز اونجا بود با بچع و شوهرش اصلا کاری نمیکردن منم مث حمال برقی ازشون پذیرایی میکردم کلا برعکس شده بود اونا مهمون بودن من میزبان.منی ک خونه ی مادرم حتا آبم میخاستم صدا میزدم مادرم برام میاورد کسی هم نبود راهنمایم کنه ک چطو رفتار کنم)....






برا وام ازدواجمون امین نتونست ضامنی جور کنه پدرم براش جور کرد و خودشم ضامن من شد و نفری ی تومن وام گرفتیم.قرار شد منم اون ی مقدار طلامو بفروشم و ی مقدارم فریبا خانم کمک کرد و ما طبقه ی بالای خونه ی پدر شوهرمو ساختیم (کاااااش هیچوقت نمیساختیم)






تو هول و حوش خانه سازی امین ی کار شبانه پیدا کرد و شبا از ۷ شب تا ۷ صب سرکار بود و ۸ صب با سرویس میومد خونه میخابید تا شب و مبینا هم پیش ی دکتر سر خیابان خودمون دوره ی تزریقات یاد میگرفت و منشی شده بود(ب پولش نیاز نداشتن این دختر عاشق خودنمایی بود و چون با سیکل وارد ی خانواده تحصیلکرده شده بود میخاست با کلاسای مختلف و .... اون خلا خودشو پر کنه.برای ما مهم نبود خودش حسود بود سهیلم کلا ب حرفش بود انقد ک عاشقش بود.مبینا هم ظاهرا عاشقش بود ...)






ی مدت بود رفتار امین خیلی باهام بد شده بود هرحرفی خونه ی ما میشد یجورایی حس مکردم امین خبردار میشه مثلا ی نمونش من ی دختر عمو داشتم ی مقدار از من پول قرض کرده بود امین خبر نداشت وقتی خاست پسش بده باهام یجایی قرار گذاشت(امین بددل بود نمیزاشت جایی تنهایی برم) منم صب بود با امین تلفنی حرفزدم و گفت ک میخاد بخابه منم ک مطمئن شدم امین خابه رفتم پولو از دختر عموم بگیرم(طفلک وضع مالیشون خوب نبود عابر بانک نداشت برام منتقل کنه سال ۸۵ ام زیاد کارت ب کارت کردن رواج نداشت)رفتم پولو گرفتم برگشتم خونه دیدم خواهرم گف امین چند بار زنگ زده ماهم گفتیم رفته حموم .منم از ترسم رفتم حموم و موهامو خیس کردم ک امین اومد دره خونمون و بعد بهم گفت قسم بخور حموم بودی ...(انقد عوضی بود داخله کفشامو با دست لمس میکرد ببینه گرمه یا نه) منم مجبوری کلا انکار کردم بیرون بودم ک با حالت تهدید گفت وای بحالت پاتو کج بزاری و رفت.اتفاقا اونروزم مبینا خونه بود و بعد رفتن امین گفت وای خداروشکر ک نفهمید و خدا بهت رحم کرد ...

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۱۵

منم فقط برا مبینا درددل میکردم اونچه این وسط برام عجیب بود رفتارای مبینا بود ک هی درمورد رابطمون ک در چ حده سوال میکنه و مشتاقانه ب حرفام گوش میداد ....






اکثرا امین پنج شنبه ها میبردم بیرون ی شب خیلی بد بحثمون شد و فرداش پنج شنبه بود تصمیم گرفتم بیمحلش کنم تا رفتارشو درست کنه چون خیلی کلافه شده بودم از دستش.... فرداش صب زنگ زد گفت ک سرویسشون خراب شده و فعلا نمیاد خونه و احتمالا بجای ۸ صبح برای ده خونس(فاصله محل کارش تا خونه با سرویس یرب بود).من اماده باشم ده میاد دنبالم منم باز دلم لرزید و قبول کردم(خیلی دوسش داشتم نامردو نمیتونستم قهر بمونم)بعد ازینکه قطع کرد از خونشون بهم زنگ زدن ک مادرشوهرم بود ک بهم گفت سرما خورده حالش خوب نیست ب مبینا بگم از مطب بره براش امپول بزنه(برف اومده بود سنگین مادرشوهرمم خیلی چاق بود میترسید بره بیرون سر بخوره بیفته دست و پاش بشکنه اخه یبار لگنش شکسته بود و خیلی مصیبت کشیده بود) و خودمم نهار برم خونشون آش رشته ک من دوستدارم درست کرده منم حاضر شدم اول خاستم ب مبینا زنگ بزنم دوباره گفتم چ کاریه خب یدفعه از سر راه میرم دنبالش باهم میریم خونه مادرشوهرم‌.بدون اینکه ب مبینا اطلاع بدم داشتم میرفتم مطب سراغش اونم ساعت ۸ و ربع این حدودا بود ک اوجه خلوتی مطب و خیابون بود(ی روز برفی و سرد بود)

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

رسیدم دره مطب از پله ها رفتم بالا دره سالنو ک باز کردم دیدم امین پشت ب بخاری وایساده پیش مبینا و مبینا هم صندلیشو گذاشته کنار امین و غرق خنده و تعریفن.... یدفعه با دیدن من هردوشون شوکه شدن و ترسیدن و با استرس و هول نگام کردن منم ک خیلی تعجب کرده بودم ب امین گفتم اینجا چکار میکنی مگه نگفتی سرویسمون خرابشده امین با تته پته گفت والا خاستم تورو سورپرایز کنم و الکی گفتم.بعد منم ب مبینا گفتم ک بیاد برا مادر شوهرم امپول بزنه(اونوقت زیاد شک نکردم فقط خیلی ترس و استرسشون و هول شدنشون برام عجیب بود) اونم گفت باشه شما برید دکتر ساعت ۹ میاد منم تا دکتر بیاد میام امپول رو میزنم.اونجا متوجه شدم ک امین اصلا اطلاع نداشته ک مادرش ازم خاسته بیام دنبال مبینا برای امپول زنی ک مثلا بهونه درکنه بگه اومدم دنبال مبینا بیارمش برامامانم امپول بزنه ... خیلی حالم بد شده بود ی حس بدی داشتم سریع تو ذهنم جرقه زد ک چرا رفتار امین بد شده و هر اتفاقی خونه ی ما میفته خبر دار میشه .... نکنه مبینا براش خبر چینی میکنه باز ذهنم نهیب میزد خجالت بکش مبینا بهترین دوستته و زنداداشته نمازش قضا نمیشه چرا فکر الکی میکنی و ..... تا خونه کلی فکر اومد ذهنم حتا اگه امینم راست میگفت ک میخاد سورپرایزم کنه چرا تو مطب پیش مبینا در حال بگو بخند بود باید میومد تو خونشون و هزار تا فکر تو سرم بود ... امین کلا تو راه تند تند حرف میزد مثل بچه ای ک کار خطایی کرده و میخاد با حرف ذهن مادرشو نسبت ب خودش و کارش عوص کنه ولی من کلا هیچی تو ذهنم نبود فقط صداشو میشنیدم و چیزی نمیفهمیدم

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

قسمت ۱۶

رسیدیم خونه خیلی زورم از امین گرفته بود محلش ندادم با مادر شوهرم سلام علیک کردم و رفتم اتاق لباسامو عوض کنم امین دنبالم اومد گفت چرا بی محلی میکنی منم گفتم تو ک سرویست خراب شده بود پیش مبینا چی میکردی ک شروع کرد قسم و قران(انقد ساده بودم بعدها فهمیدم هیچ اعتقادی ب چیزی نداره و قسم دروغ خوردن تو ذاتشونه) ک سرویسمون اونجا وایسادو رفتم مبینارو بگم بیا برا مامان امپول بزنه بدتر اتیش گرفتم علنا خر فرضم میکرد منم چیزی نگفتم خودمو زدم اونراه گفتم باشه و رفتم تو پذیرایی پیش مادرشوهرم ک همون لحظه در زدن و مبینا اومد و خیلی پر رو انگار چیزی نشده سلام علیک کرد و امپولو زد بعد یکم نشست مادرشوهرم کلی قسمش داد ک نهار بمونه ک با کلی فیس و ناز گفت مطب کار دارم و بخاطر شما اومدم و آش رشته هم دوست ندارم امین هم کل مدت انگار هیچی نشده نشسته بود و حرف میزد باهاشون ... وقتی خاست بره من رفتم تا دم در راهش بندازم یدفعه بهش گفتم مبینا تو دوست من بودی چرا مث خائنا رفتار کردی(هیچوقت تو زندگیم نفهمیدم اون لحظه چرا این حرف اومد تو ذهنم و چطو بهش گفتمش )ک اونم خودشو زد ب ناراحتی ک چرا بهم میگی خائن مگه چی کردم ک منم سرمارو کردم بهونه و گفتم خودت میدونی و بیمحلش کردم و اومدم تو خونه .نگو خانم ب مطب نرسیده ب امین پیام داده(گوشی و خط من دست امین بود دیگه نیازش نداشتم) ک سما بمن گفته خائن امین صدام کرد تو اتاق تو بیخود کردی ب مبینا گفتی خائن از خودت خجالت نکشیدی اقا منم اتیش گرفتم اساسی ک کی بهت رسوندش پس شماها باهم در ارتباطید ک اونم کلی دعوام کرد و کلا منکر ارتباطشون شد و منو بی محل کرد و خابید






منم اتیش گرفته بودم و دیگه شک نداشتم اینا باهم در ارتباطن و هرچی تیکه های پازل ی ماه پیش رو کنار هم گذاشتم بیشتر ب حقیقت پی میبردم ..

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

کی حوصله داشته این همه رو بخونه😑😐

خیلییی قشنگهههه

ذخیره کن هروقت خواستی بخون

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

اونروز نهارو خوردیم مهسا خونه ی خواهرش بود و امین کلا ن منو محل داد و ن نهار خورد و گرفت خابید (شبکار بود کل روز میخابید برا نهار بیدار میشد ک اونروز گفت نمیخورم)بعد نهار نشستم پیش مادرشوهرم داشتیم چای و شلغم پخته میخوردیم (خیلی ذهنم داغون بود ولی نمیخاستم اونا چیزی بدونن چون میشد سرکوفت خودم.)یدفعه گفتم بزار ب مادرشوهرم یدستی بزنم و گفتم مبینا بهم گفته امین چقد مامانشو دوستداره اول صبحی اونده دنبال من بیام براش امپول بزنم.ک دیدم اون بنده خدا از همه جا بیخبر گفت من ک ب خودت گفتم ب مبینا بگی بیاد خودت با امین رفتید دنبالش بخدا راضی نبودم تو این برف زحمت بیفتید زنگم بهش میزدید کافی بود...(وای اون لحظه انگار زدن تو سرم پس امین دروغ میگفت و اصلا از قضیه امپول خبر دار نبوده حتما ی چیزی بود ک جفتی از من قایمش میکردن) مادرشوهرم هی حرف میزد و من کلا تو هپروت بودم .... بلند شدم گفتم باید برم خونه هرچی مادرشوهرم گفت بمون ب امین میگم ببرتت گفتم ن کار دارم اونم ک خابه خودم میرم بلند شدم لباس پوشیدم اومدم سمت خونه تو راه اشکام جاری شد اصلا و ابدا فکر نمیکردم چنین رکبی خورده باشم و مبینا فضول باشیه زندگیم بوده باشه تا رسیدم خونه امین زنگ زد تلفن خونه مامانم برداشت و گفت امین کارتدارهک گفتم بگو خودم بهش میزنگم مامانم خیلی تیزه سر اینجور چیزا با دقت ب دماغ و چشای سرخم نگاه کرد و هی گفت بگو چیشده منم زدم زیر گریه و موضوعو برا مامانم و ثنا تعریف کردم.

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز