برادرشوهرمم خیلی محترمانه گفته بوده مبینا خانم امین خابه من میعادم ک اونم هول کرده بوده قط کرده بوده(مبینا انقد استرس داشته ک باشنیدن صدای میعاد فکر کرده امینه و زود خاستشو گفته بوده با تلفن عمومی بیرونم بوده و خوب صدارو تشخیص نداده)
اینارو مهستی(خواهرشوهر وسطیم) برامن پشت تلفن گفت و من خشک شده بودم بدبختی مامانمم مثل کلانتر بالاسرم بود و جرات نداشتم حرفی بزنم.اصن هنگ کرده بودم تا دیشب فکر میکردم رابطشون فضولیه امروز فهمیده بودم اینا رابطشون فراتر ازین حرفاس....
نمیدونم چطور براتون بگم ک چطو با مهستی خداحافطی کردم مامانمم هی میگف چی میگه ک گفتم هیچی یکم نصیحتم کرده و حولمو برداشتم رفتم حموم چون خودم امینو با اصرااار فراااااوان انتخاب کرده بودم جرات نمیکردم حرفی پیش مامانم بزنم.رفتم زیر دوش و وایسادم گریه کردن خیلی حالم بد بود مبینایی ک فکر میکردم محرم رازمه مثل ی مار خوش خط و خال شوهرمو فریب داده بود اصن نمیدونستم چکار باید بکنم و چی بگم ...
انقد عصبیو کلافه بودم ک فقط فکر میکردم ک چرا مبینا اینجور گفته نکنه مهستی دروغ بگه نکنه اصن مبینا نبوده زنگ زده خونشون میعاد اشتباه گفته خیلی سعی داشتم خودمو گول بزنم ولی خودمم میدونستم فقط میخام خودمو گول بزنم.از حموم درومدم مامانم هی پاپیچم میشد ک چیشده گفتم هیچی باید برم بیرون سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت خونه مادرشوهرم رسیدم اونجا مهسا و میعاد و مهستی و مادرشوهرم تو پذیرایی مشغول صحبت بودن و امین خابه خاب تو اتاق بود.اونام بدتر از من شوکه بودن باز با دقت از میعاد پرسیدم و میعاد دقیق برام همونجور ک مهستی تعریف کرده بود تعریف کرد حتا رو ایدی کالر تلفن زمان تماس و شماره ای ک افتاده بود(تلفن عمومی بیرون بود ولی پیش شمارش مال منطقه ی خالم اینا) نشون داد... انقد عصبی و کلافه بودم ک هیچی جلودارم نبود از یطرف شرمنده شده بودم ک زنداداشه اشغالم اینجوری پیش خانواده شوهرم گاف داده بود رفتم تو اتاقی ک امین خاب بود بیدارش کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت اِ کی اومدی(اخلاقمو میدونست عمرا برا اشتی پیشقدم میشدم) محلش ندادم و با بغض گفتم یالا بگو بین تو و مبینا چ خبره ک خیلی زورش گرفت و سریع جبهه گرفت(تجربه نشون داده ادمی ک مقصره زود جبهه میگیره)ک بسسسس کن چرا چرت و پرت میگی.... همینجور ک بحثمون بود چشمم ب گوشیش خورد ک کنار بالشتش رو سایلنت بود و چشمک میزد سریع برش داشتم فامیلی مبینا بود داشت ب امین زنگ میزد سعی کرد از دستم بگیرتش ک در حین درگیری دکمه ی پاسخ رو زدم صدای مبینا پیچید تو گوشی الو امین جان امینم😭😭😭😭😭😭😭😭😭(هیچوقت اون صدا از ذهنم پاک نمیشه) ک یدفعه امین داد زد سر من گوشیمو بده(درگیر بودیم) فکر کنم مبینا متوجه شد زود قط کرد منم خیلی زورم گرف شروع کردم ب داد زدم الانم من اشتباه میکنم الانم چرت میگم