این تاپیکو چند روز پیش زدم دخترمو بردم پیش تراپیست حالا تا آخر بخونيد میگم
سلام بچهها. پدر شوهرم به تازگی فوت کرده
روزی که فوت کرد، ما اونجا بودیم
همه چیز خوب بود،حالش خوب بود، بلد شد چای بریزه.
یک باره لیوان از دستش افتاد و به پشت روی زمین افتاد.
همون لحظه تمام کرد
زنگ زدم آمبولانس، اومد. مجبور شدم با آمبولانس برم.
سریع برگشتم خونه.
دخترم نشسته بود،یک باره جیغ زد.
سریع اومد پیشم.
از همون روز میگهیک مرد سیاهپوش قدبلند با موهای مشکی جلوم ایستاد
تا جیغ زدم،دوید و رفت تو اتاق پدربزرگ.
روانیم کرده.
هر شب میاد پیشم میخوابه.
شبها گریه میکنه.
تا سایه میبینه،منو بیدار میکنه.
گریه میکنه.۱۰ سالشه
نمیدونم کدوم بیشعوری بهش گفته اونی که دیدی عزرائیل بوده حضرت مرگ هرکس که اونو ببينه درجا فوت میکنه
بردمش پیش تراپیست دخترم بد تر شد
تراپیست بهش گفته مرگ حقه همه یک روز میبرن
عزرائيل نورانی زیباست
دخترم آنچنان ترسید که نگو میگه من میترسم نمیخوام بمیرم من از اون اقا میترسم
چکار کنم