اخطار
باسلام. همینجا عرض کنم خانومهای باردار و خانومهایی که تنها هستن و یا میترسن به هردلیل این تاپیک رو نخونن، اگر باوجود این اخطار بازم نتونستید از قوه تعقل و اختیارتون بهره ببرید و خوندید و بعد خواستید نفرین کنید بدونید که شامل حال من نمیشه
سلام خدمت همه دوستان عزیز،همونطور که تو داستان قبلی گفتم اتفاقی که برای پسر عمه ام تو خونه مادربزرگم افتاد رو براتون تعریف میکنم، این داستان رو هم از زبان خود پسر عمه ام نوشتم،" حدودا اونوقتا ۱۳ سالم بود و فکر و ذکرم بازی و تفریح بود مخصوصا تو خونه مادر بزرگ که خیلی دوسش داشتم و دارم،یادمه از بچگی خیلی خونه مادر بزرگ میرفتیم ولی هیچ وقت نشد من شب رو خونه مادربزرگم بمونم ینی مامانم اجازه نداد نه تنها من بلکه همه بچه های فامیل هیچ کدومشون شب رو خونه مادربزرگم نمیموندن بعدا فهمیدم مادر بزرگ
به مامان باباهامون میگفتن نزارید بچه هاتون اینجا بمونن با خودتون ببرید با خودتون بیارید، خلاصه گذشت و ی روز که من با پسر دایی هام و پسر خاله هام تو حیاط خونه مادر بزرگ بازی میکردیم و بقیه تو خونه بودن پسر داییم علی گفت که بچه ها بیاین بریم انباری تو کندو های مامان بزرگ یه عالمه زرد آلو و آلو خشک هس که خیلی خوشمزش ولی داداش کوچیکش گفت که نه مامانم گفت فقط تو حیاط بازی کنید و هیچ جا نرید،ولی ما قبول نکردیم به هوای زردآلو و آلو خشک راهیه انبار شدیم که خیلی بزرگ بود و سقفش هم بلند بود علی اول از
همه داخل شد ولی داداشش ترسید نیومد بعد اینکه ههممون وارد انبار شدیم رفتیم داخل یه کندوی بزرگ بود که داخلش آرد میریختن و وسط انبار بود و ارتفاعش تا سقف انبار بود و حالت گرد مانند بود که مثل یه ستون بزرگ وسط انبار بود و پشت سرش هم کندو های کوچیک بود که همه وسایل و مواد خوراکی رو داخل اون میزاشتن، انباری با اینکه لامپ داشت ولی هیچ وقت نشده بود که لامپش سالم بمونه یا خود به خود میسوخت واسه همین یکم ترسناک بود و رو دیوار سر یه قوچ بزرگ بود که شاخ های بزرگی داشت واسه همین هممون خیلی ترسیدیم مخصوصا من..