2777
2789
عنوان

خونه مادربزرگ**هفتمین خاطره ترسناک**

| مشاهده متن کامل بحث + 7289 بازدید | 63 پست

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

جذابه داستانت منتظر ادامشم زودی بگو لطفا

یه زمان خیلی از رنگ عوض کردن آدما غصه می‌خوردم  ولی امروز فقط بهشون می‌خندم. دیدم که پول فایده نداشت، شهرت کافی نبود، دیدم موفقیت‌های پر‌سر و صدا هم عمری داره و فقط شخصیتته که می‌مونه برات.  می‌خندم به تصورات خودم، که هربار از نگاه من چقدر اون آدمها بزرگ‌ به نظر می‌رسیدن و تهش مثل یک حباب به اشاره ای از روزگار، تموم!


خواب بودم که احساس کردم یکی داره تکونم میده چشمامو بزور باز کردم که یهو از ترس زبونم بند اومد بدنم سست شد نه میتونستم مامان بزرگمو صدا بزنم نه میتونستم خودمو بکشم طرفش که دیدم یه نفر که خیلی قیافه زشتی داشت و چشماش قرمز رنگ بود و موهاش ژولیده بود و ریخته بود رو صورتش و بدنشم که عین میمون پشمالو بود بخدا از ترس مردم و زنده شدم،اونم بالای سرم واستاده بود و سرمو برگردوندم دیدم که یکی هم زشت تر از این درست مثل این جلوی در نشسته بود و میخندید و اونی که بالا سرم بود با صدای گرفته وحشتناکی گفت مگه


نگفتم عروسی ماست پاشو هلهله کن که من نمیتونستم حرف بزنم از ترس فقط چشام باز مونده بود که یهو دستای پر مو و زشتشو محکم انداخت رو گلوی من اون یکی یهو بالای سرم ظاهر شد و داشت میخندید منم که داشتم خفه میشدم و که از صدای خفه شدنم مامان بزرگم زود بیدار شد و همین که مامان بزرگم بیدار شد اونا ناپدید شدن مامان بزرگم گفت چیشده ابوالفضل که یهو گریه کردم و بدون اینکه چیزی بگم پاشدم محکم دویدم بیرون و از در حیاط رفتم کوچه و مستقیم به طرف خونه خودمون مادر بزرگم هم پشت سرمن داشت اروم میومد و نمیتونست به من


برسه و پشت سرم میومد و کوچه تاریک بود و هیشکی نبود که یهو دیدم همون موجود دوباره از یه کوچه تاریک بیرون اومدن و اومدن طرف من که دوباره پاهام سست شد و یهو افتادم زمین و اونارو میدیدم که داشتن میومدن طرفم که بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم دیدم که خونه عمومم و عموم و مادر بزرگم و زن عموم بالا سرم نشستن و آقا میرزا هم بالا سرم نشسته بود که عموم به آقا میرزا گفت هنوز رو گردنش جای کبودی هست و من دوباره گریه کردم، بعد از اون ماجرا نزدیک چند ماه من همش شبا تو خواب اونارو میدیدم و و یهو بیدار میشدم و گریه


میکردم همیشه مریض بودم و هیچ وقت خوب نمیشدم تا اینکه منو بردن همدان پیش یه سید که سبیل های بزرگی داشت و یکم بداخلاق بود اون چن تا کاغذ به مامانم داد و یه کاغذ هم سنجاق کرد به لباسم بعد از اون ماجرا خوب شدم و هیچ وقت اون خونه نرفتم حالا هم که بزرگ شدم و ازدواج کردم هنوزم میترسم برم اون خونه، وقتی که اونجا میرم احساس میکنم هوا سنگینه یا یکی داره منو میپاد و زل زده بهم، بعد از اون ماجرا من دیگه ترسو شدم"امیدوارم خوشتون امده باشه و ازتون ممنونم که افتخار دادید و خوندید، یا حق.

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

من هر وقت داستان وحشتناک میخونم حس میکنم اشیا کنارم و دور و برم تکون میخورن.خخخ.. اخه برقارو خدموش کردم. تو تاریکی دراز کشیدم. شوهرم دیر میاد. حس میکنم یکی از توی اتاق تاریک باهم قایم باشک بازی میکنه😐😭

دستی بر تا.رو.ت ، ورق، طالعع بینی، ستاره بینی، قهوه و... دارم..دوست داشتی بیا برات انرژی تو بخونم..از حال و آینده.. (کارم با احترام رایگان نیست)

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  18 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش