خواب بودم که احساس کردم یکی داره تکونم میده چشمامو بزور باز کردم که یهو از ترس زبونم بند اومد بدنم سست شد نه میتونستم مامان بزرگمو صدا بزنم نه میتونستم خودمو بکشم طرفش که دیدم یه نفر که خیلی قیافه زشتی داشت و چشماش قرمز رنگ بود و موهاش ژولیده بود و ریخته بود رو صورتش و بدنشم که عین میمون پشمالو بود بخدا از ترس مردم و زنده شدم،اونم بالای سرم واستاده بود و سرمو برگردوندم دیدم که یکی هم زشت تر از این درست مثل این جلوی در نشسته بود و میخندید و اونی که بالا سرم بود با صدای گرفته وحشتناکی گفت مگه
نگفتم عروسی ماست پاشو هلهله کن که من نمیتونستم حرف بزنم از ترس فقط چشام باز مونده بود که یهو دستای پر مو و زشتشو محکم انداخت رو گلوی من اون یکی یهو بالای سرم ظاهر شد و داشت میخندید منم که داشتم خفه میشدم و که از صدای خفه شدنم مامان بزرگم زود بیدار شد و همین که مامان بزرگم بیدار شد اونا ناپدید شدن مامان بزرگم گفت چیشده ابوالفضل که یهو گریه کردم و بدون اینکه چیزی بگم پاشدم محکم دویدم بیرون و از در حیاط رفتم کوچه و مستقیم به طرف خونه خودمون مادر بزرگم هم پشت سرمن داشت اروم میومد و نمیتونست به من
برسه و پشت سرم میومد و کوچه تاریک بود و هیشکی نبود که یهو دیدم همون موجود دوباره از یه کوچه تاریک بیرون اومدن و اومدن طرف من که دوباره پاهام سست شد و یهو افتادم زمین و اونارو میدیدم که داشتن میومدن طرفم که بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم دیدم که خونه عمومم و عموم و مادر بزرگم و زن عموم بالا سرم نشستن و آقا میرزا هم بالا سرم نشسته بود که عموم به آقا میرزا گفت هنوز رو گردنش جای کبودی هست و من دوباره گریه کردم، بعد از اون ماجرا نزدیک چند ماه من همش شبا تو خواب اونارو میدیدم و و یهو بیدار میشدم و گریه
میکردم همیشه مریض بودم و هیچ وقت خوب نمیشدم تا اینکه منو بردن همدان پیش یه سید که سبیل های بزرگی داشت و یکم بداخلاق بود اون چن تا کاغذ به مامانم داد و یه کاغذ هم سنجاق کرد به لباسم بعد از اون ماجرا خوب شدم و هیچ وقت اون خونه نرفتم حالا هم که بزرگ شدم و ازدواج کردم هنوزم میترسم برم اون خونه، وقتی که اونجا میرم احساس میکنم هوا سنگینه یا یکی داره منو میپاد و زل زده بهم، بعد از اون ماجرا من دیگه ترسو شدم"امیدوارم خوشتون امده باشه و ازتون ممنونم که افتخار دادید و خوندید، یا حق.