من دختر خیلی شاد و پر روحیه ای بودم خیلی مهربون و خیلی درسخون ، خیلی دوس داشتم عاشق بشم و با عشقم ازدواج کنم ، دوس داشتم بچه دار بشم دوتا بچه یکی دختر یکی پسر، دوس داشتم شوهرم یه پسر زرنگ و کاری و عاقل و حامی باشه ، دوس داشتم یه زندگی معمولی داشته باشم مثل بقیه دخترا ، دوش داشتم خانون خونه ی خودم باشم کدبانو باشم همه دوسم داشته باشن و من همه رو دوس داشته باشم ، بچه بودم دوس داشتم حداقل یه بار تجربه ی کنسرت رفتن داشته باشم دوس داشتم برم شیراز آرامگاه حافظ و سعدی رو ببینم ،دوس داشتم یه خونه ی خیلییی معمولی داشته باشم اما توش پر از عشق باشه ماشین و پول و هیچی برام مهم نبود اما دوس داشتم شاد باشم و عاشق،
زندگی باهام چیکار کرد؟ شدم یه دختر ۳۳ ساله ی افسرده و دل مُرده که قراره تا آخر عمر مجرد بمونه ،طعم عشق رو هرگز نچشیدم ،دیگه خونه و زندگی مستقل و بچه داشتن که حتی به فکرم خطور نمیکنه ،یعنی منکی ام که بخوام خونه و زندگی و بچه داشته باشم ؟ مگه من کی ام ؟ چی ام اصلا ؟ چرا به دنیا اومدم ؟ چرا این زندگی باهام اینکارو کرد ؟ الان دارم باگریه و اندوه و آه مینویسم ، این حق من نبود ، میدونین چیه من مُردم خیلی وقته فقط دارم ادای زندگی رو درمیارم که مادرم بیشتر از این غصه نخوره ، من بدبخت ترین آدم روی زمینم بدون اغراق