الهی بگردم
دختر منم دقیقا همینو میگفت.میگفت تو بری دیگه نمیایی.باورتون میشه من کفش هامو در میاوردم میدادم دستش میگفت مامان من تو خیاطم ببین کفش هامو دادم دست تو من کجا برم.اما بازم چنان گردن منو میگرفت فشار میداد خودمم پا ب پاش گریه میکردم.الان فکر میکنم میگم چرا انقدر سعی میکردم زودتر جداش کنم هم خودمو عذاب دادم هم بچه رو.از بس ک ب ادم میگفتن.مدرسه خیلی مهمه.همکاری مدیر خیلی شرطه.
مدیر مدرسه دخترم خدا ازش راضی باشه.خیلی با من همکاری کرد اصلا مثل بعصیا وحشیگیری در میارن بچه رو میگیرن میبرن ب مادر هم میگن شما برو دیگه اینجا نیایست ،نهایت اجازه بدن ی زنگ تفریح بری بچه تورو ببینه.
نه مدیر مدرسه اش بی نهایت با ما راه امد.حتی روزهایی ک میذید بی قراری زیاد داره میگفت بگیرش ببر خونه.ببر خونه بزار اروم بشه.دخترم دید مدیره مهربونه بهش اعتماد کرد ،یواش یواش دیگه ب من گفت مثلا در هفته دو روز میگفت تو نیا.دلش برای کن تنگ میشد میرفت مدیرشو بغل میکرد.
اینجور بچه ها بی نهایت عاطفی هستن.فقط و فقط باید باهاش راه بیایی تا لطمه روحی نخوره.هر بچه ای ی مدله برای ما هم این مدلیه چاره ای نیست.تا خودشون اعتماد نکنن ب محیطو طرف از مادر جدا نمیشن