منی که دوران راهنمایی نمره اجتماعی ام ده شده بود،اون پسر منو مجبور کرد که درس بخونم،مداما بهم لطف میکرد محبت میکرد حمایتم میکرد امید میداد هوامو داشت آنقدر که منو به تراز۷۰۰۰قلم چی رسوند،،،اما حالا که بهش گفتم بمون گفت من ناراحتم که این حس رو به تو دادم و نمیخام باهم ارتباط بگیریم که ذهنتو درگیر کنم،،،،،،،اما من چیکار کنم ،،منی که زمین و زمانو میدوختم بهم روزی ۱۰ساغت۱۱ساغت تا جمعه بعد ازمون پیش اون سرم بالا باشه،،،،بالای هر ورقه برنامه ریزی ام مینوشتم چند روزمانده تا اون، عامل پیشرفتم بود،،الان که من هیچکسو ندارم و به شماها پناه بردم،،بهم بگین چیکار کنم،کارم شده گریه زاری هیچی نمیخورم عملا مثل مرده ها شدم،،،،چندین ساله که همدیگه رو میشناسیم.
چهار ماه تو رابطه بودیمدیشب گفت فاصله میگیریم سرد میشیم الان تموم بشه بهتره
اون گفت که من نمیخوام ذهنت درگیر بشه از درسات بیفتی،بابا پسر من با تو از هیچی به همه چی رسیدم بعد داری میگی از درسات بیفتی؟خدا امیدوارم همین بلارو سرشون بیاره