امروز با خانواده شوهرم داشتیم میرفتیم خونه باغشون تو روستا واسه گردش، بعد شوهرم بازم سر یه مسائل خیلی مزخرف و واقعا بی اهمیت بامن دعوا کرد و بازم طبق معمول گفت نمیخوامت چرا خودتو به زور بمن چسبوندی میخوام برم غیابی طلاقت بدم حقو حقوتم میدم اینا حرفای همیشگیشه!!! منم زدم زیر گریه و هیچی نگفتم بعد پدر مادرشو و خواهرش گفتن مگه مرض داری چته چکار ب این طفل معصوم داری چکار کرده مگه بسه صداتو بالا نبر و ازین حرفا بعد شوهرمم یع ریز حرف خودشو تکرار میکرد میگفت خیلیا طلاق گرفتن ما هم روش من نمیخوامش ازش خوشم نمیاد منم تا وقتی رسیدیم هیچی نگفتم دیدم باز شروع کرده که گوشیم خاموشه تو مقصری چون کابل توی ماشینو برداشتی و نیاوردیش هزار بار بهت گفتم اونو نبر از اون یکیا استفاده کن ببین ب درد هم نمیخوریم بزار جدا شیم
منم گفتم باشه بسه دیگه باشه برو طلاقم بده غیابی همونجوری که خودت گفتی بسه هر کاری میخوای بکن
خواهر شوهرمم خطاب بهش گفت تورو خدا بس کن امروزو زهر مارمون نکن چته شبو روز حرف طلاق میزنی از خدا نمیترسی زنت بخاطر این بچه تحمل میکنه این توهیناتو وگرنه اونم آدمه مثه همه غرور داره بسه دیگه میخوای این بچه رو بدبخت کنی خلاصه تقریبا بیست دقیقه اس که برگشتیم شهر پدرشوهرم منو آورد خونه خودشون الانم داره هی یه ریز میگه تو قبول نکن طلاقو اصلا اگه تو قبول کنی این بچه بدبخت میشه گناه داره اوارش نکن منم اشکام تموم نمیشه🥲 باور کنید من خیلی حالم خرابه با هیچی حالم خوب نمیشه خونه پدرمم جالب نیست چون وضع مالیش خوب نیست بیچاره هنر کنه خرج مادرمو و خواهر برادرامو بده خرج کلی کلاس و باشگاه و مدرسه دارن
و پدرم خون بپا میکنه فامیل هستیم میترسم از شر حالم خیلی خرابه شرایط خییییلی داغونی دارم برام دعا کنید
من پذیرفتم ک جدا بشم اما پدرشوهرم میگه اینهمه تحمل کردی فعلا تحمل کن ببینم چی میشه من نمیزارم تورو طلاق بده مگه از رو جنازم رد شه