اوایل تو چهره نشون میدادم ولی براشون مهم نبود و میگفتن خونه پسرمونه و همسرم بهشون وابسته بود
کم کم اینقدر با همسرم صمیمی شدم و اونا هم از شانس مثل همسر استارتر که دل برای برادر شوهر میسوزونن به برادر شوهرم اهمیت بیشتری میدادن و با همین چیزا از چشم همسرم انداختمشون
مثلا جلو همسرم براشون دل میسوزوندم و اونا بدگویی منو میکردن و همسرم کم کم حس کرد من چقدر مهربونم ولی اونا قدر نمیدونن و اذیت میکنن و ...
گاها مستقیم برخورد کردم مثلا اونا فکر میکردن وقت و بی وقت میتونن بیان خونم و خب من چون خانواده خودم تهران هستند خیلی وقتها با دوستان و ... برنامه داشتیم دورهمی و سفر و ... و یه بار گیر داده بودن کلید بزار خونه همسایه ما میایم میگیریم ازش و میایم خونتون و تهران کار داریم و من مستقیم گفتم نه من همچین کاری نمیکنم اصلا
خلاصه همین شد که دیدن من میگم نه و همسرمم پشت منه و دیگه نمیتونن خودشونو وقت و بی وقت تحمیل کنن بهمون و پاشون بریده شد کم کم
ولی خب چند سالی زمان برد این پروژه😅