همو دوست داشتیم، زیاد!! 
حدود ۱۴سال پیش یه شبِ پاییزی دعوتمون کردن جشن عقد!! خیلی احمقانه مادرش، شوهرش داد به یه لاتِ بی سروپا...
تمام لحظاتی که فیلمبرداری میکردم از مراسمشون، با چشماش میفهمیدم حالش بده ولی خب کاری ازم ساخته نبود...
بعد اون گمون نمیکردم زنده بمونم، خیلی سخت گذشت و حدود ۵۰ روز ۱۹ کیلو کم کردم، موهام ریخت و ... 
هرشب یه مسیر ۵ کیلومتری رو میرفتم میدویدم و عر میزدم!!
فقط باشگاه بودم و تمرین میکردم خسته بشم تا شاید بتونم بخوابم، زیر فشار شکمم پاره شد، نامرد با همسرش اومده بود عیادتم!!
بعد اون دیگه آگاهانه نخواستیم همو ببینیم!! بیشتر از ۱۴ سال گذشته که ندیدیم همو...